جول اوستین در این داستان انگیزشی در مورد عشق خدا به انسان صحبت می کند.
داستان انگیزشی
موضوع: عشق خدا به انسان
زمان ویدیوی بخش اول: 1 دقیقه و 50 ثانیه
زمان ویدیوی بخش دوم: 50 ثانیه
بخش 1
متن ویدیوی داستان انگیزشی
وقتی 9 ماه از زمان آشنایی من و ویکتوریا گذشته بود یکی از دوستانم مخفیانه با من تماس گرفت.
او (خانم) به من گفت که من همین الان داشتم با ویکتوریا صحبت می کردم، لطفا به او نگو که من به تو زنگ زدم. ویکتوریا به من گفت که فکر می کند تو را دوست دارد.
دوستم خیلی هیجان زده بود و انتظار داشت که من هم مثل او هیجان زده شوم. اما من با این سه کلمه مشکل داشتم که «او فکر می کند».
اگر او فکر می کند که من را دوست دارد به این معناست که ممکن است دوستم داشته باشد یا ممکن است دوستم نداشته باشد یا او هنوز دارد تلاش می کند که این را بفهمد.
بیشتر بخوانید: چطور گذشته را فراموش کنیم؟ – جول اوستین
این جمله می توانست چندین معنی داشته باشد. جمله ی «او فکر می کند» نمی توانست هیچ اطمینان خاطری به من بدهد.
در واقع باعث می شد تا با خودم فکر کنم که باید برخورد بهتری داشته باشم، باید بیشتر تلاش خودم را بکنم، باید سعی کنم او را تحت تأثیر قرار دهم، باید به اندازه کافی خوب و مهربان باشم.
جمله «من فکر می کنم» من را تحت فشار بیشتری قرار می داد. با خوشحالی می گویم که نهایتا ویکتوریا سرعقل آمد و از «من فکر می کنم» به «من می دانم» پیشروی کرد که البته این جریان مال 30 سال پیش است.
وقتی می دانید که کسی شما را دوست دارد معمولاً اینطور برداشت می کنید که دیگر مجبور نیستید خودتان را درگیر کنید، او را تحت تأثیر قرار دهید یا با او مثل قبل خوب و مهربان باشید.
بلکه می توانید در آرامش کامل به سر ببرید، خودتان باشید، راحت باشید چون می دانید که اوضاع امن است.
اما خیلی ها وقتی دارند با خدا صحبت می کنند، نگرش «من فکر می کنم او مرا دوست دارد» را دارند و بر اساس عملکرد خودشان این نگرش را برای خود می سازند.
برای مثال می گویند من هفته پیش به کلیسا رفتم، کارهای خوبی انجام دادم، پس فکر می کنم که او مرا دوست دارد.
مشکل این نگرش این است که وقتی اشتباه می کنیم یا از مسیر خارج شده ایم یا عملکرد مناسبی نداشتیم، فکر می کنیم که خدا ما را ترک می کند و می رود یک نفر دیگر را پیدا می کند تا دوست داشته باشد.
بخش 2
متن ویدیوی داستان انگیزشی
وقتی دخترمان الکساندرا 10 سال اش بود می خواست برای شام با دخترعموهایش به رستوران بروند و پس از آنجا به پیست اسکی بروند.
او عصر پیش من آمد و گفت پدر می توانی 20 دلار به من بدهی تا برای شام و اسکی بیرون بروم؟
گفتم حتما، برو از روی طاقچه حمام درست کنار کلیدها پول را بگیر.
بیشتر بخوانید: آگاهی از گنج درون – جول اوستین
او مرا بوسید و از من تشکر کرد. بعد دیدم به جای اینکه سمت طاقچه برود سمت گاراژ رفت، داشت اشتباه می رفت.
به او گفتم صبر کن مگر نمی خواستی بروی پول را بگیری؟
او لبخندی زد و گفت «خودم از قبل گرفته بودم»!
او گفت «من می دانستم که تو قبول می کنی»!
من به عنوان یک پدر آن لحظه واقعا حس خوب داشتم، او می دانست که من چقدر او را دوست دارم.
قسمت های دیگر را ببینید و دانلود کنید: