خلاصه فصل به فصل کتاب ماورای طبیعی شدن اثر دکتر جو دیسپنزا – فصل اول

بفرست برای دوستت
باز کردن در به سوی فراطبیعی - خلاصه کتاب ماورای طبیعی شدن فصل اول

فهرست مطالب

فصل اول: باز کردن در به سوی فراطبیعی

توانایی انسان برای شفا یافتن و از نو ساخته شدن

در یک بعدازظهر آرام یکشنبه در ژوئن سال ۲۰۰۷، زندگی آنا ویلمز، روان‌درمانگر موفق و مادر دو فرزندش در آمستردام، در آرامش کامل جریان داشت. او در خانه‌اش مشغول استراحت بود، در حالی که فرزندانش نزدیک او بازی می‌کردند یا کتاب می‌خواندند. اما در پس این آرامش ظاهری، حسی از نگرانی و حواس‌پرتی ذهن آنا را به خود مشغول کرده بود؛ او نگران همسرش بود که آن روز صبح بدون هیچ توضیحی خانه را ترک کرده و دیگر به تماس‌هایش پاسخ نداده بود.

اما این نگرانی خیلی زود به یک کابوس وحشتناک تبدیل شد. پلیس به خانه‌اش آمد و خبر داد که همسرش با پریدن از ساختمانی بلند در شهر، خودکشی کرده است. این خبر ناگهانی، آنا و فرزندانش را در شوک عمیقی فرو برد. آنا که از این اتفاق تلخ و ناگهانی به شدت آشفته شده بود، بدنش به طور غریزی به این ضربه‌ی روحی واکنش نشان داد و وارد حالت بقا و خاموشی یا بی حسی عاطفی شد.

 

هورمون‌های استرس چطور کنترل بدن را به دست می‌گیرند؟

چرخه استرس و بقا

در مواجهه با استرس‌های غیرقابل کنترل، بدن انسان به حالت “بقا” (Survival Mode) وارد می‌شود. این وضعیت با فعال‌سازی سیستم عصبی سمپاتیک، واکنش “جنگ یا گریز” (Fight or Flight) را تحریک می‌کند.

در این فرآیند، برای آماده‌سازی بدن جهت مقابله با خطر، ضربان قلب، نرخ تنفس و سطح گلوکز افزایش می‌یابند، در حالی که منابع از عملکردهای غیرضروری مانند گوارش و تفکر عقلانی منحرف می‌شوند. این پاسخ، که با ترشح هورمون‌هایی نظیر آدرنالین و کورتیزول تقویت می‌گردد، ابتدا سیستم ایمنی را تقویت کرده و سپس آن را سرکوب می‌کند. همچنین، جریان خون به سمت مغز پسین (Hindbrain) هدایت می‌شود تا سریع و بدون فکر واکنش نشان دهیم.

در ماجرای آنا، خودکشی همسرش موجب شد مغز و بدن او عمیقاً در وضعیت بقا قرار گیرند. صحیح است که این سیستم برای استرس‌های کوتاه‌مدت طراحی شده است، اما مغز انسان بسیار پیچیده می‌باشد؛ ما می‌توانیم با فکر کردن به وقایع گذشته یا حتی نگرانی در مورد آینده، این حالت استرس را تداوم بخشیم.

آنا نیز همین کار را انجام می‌داد. او مکرراً به آن واقعه تلخ فکر می کرد و همین امر موجب فعال شدن هورمون‌های استرس در بدن او می‌گردید. بدن آنا قادر به تمایز میان واقعه اصلی و خاطره آن نبود و این موضوع سبب شده بود که او در یک چرخه بی‌پایان از تروما یا ضربه روحی، چه از منظر عاطفی و چه از منظر بیولوژیکی، گرفتار شود.

احساسات ما، در واقع نتیجه شیمیایی تجربیاتمان هستند که موجب می‌شوند خاطرات و تغییرات جسمی و روانی، ماندگار شوند. برای آنا، آن حجم از غم، احساس گناه، خشم و ترسی که از ضربه روحی‌اش نشأت گرفته بود، او را از نظر روحی و جسمی در گذشته محبوس ساخته بود.

اینکه به طور مداوم داستان از دست دادن همسرش را بازگو می‌کرد، به هویت او بدل گشته و به طور ناخواسته، مغز و بدنش را به آن تجربه دردناک معتاد کرده بود. این تجربه کردن مداوم بدان معنا بود که شخصیت و حتی بیولوژی آنا، با آن ضربه روحی حل‌نشده‌اش شکل گرفته بود و علی‌رغم اینکه خود یک روان‌درمانگر بود و از منظر فکری به تمامی جوانب امر واقف بود، قادر به رهایی از آن رنج نبود. فشار عاطفی مستمرش، مانع از آن می‌شد که فراتر از احساساتش تفکر کند و عملاً او را در یک چرخه بی‌پایان از رنج‌های گذشته، گرفتار کرده بود.

 

آغاز یک روند نزولی

چگونگی تأثیر استرس مزمن بر بدن آنا: از فشار روانی و مالی تا فلج شدن پایین‌تنه و ابتلا به افسردگی شدید

بعد از خودکشی همسرش، زندگی آنا کاملاً دگرگون شد و سیر نزولی به خود گرفت. مجبور شد از کارش مرخصی بگیرد و طولی نکشید که دریافت همسرش چه بدهی‌های بزرگی به بار آورده و او را با مقادیر زیادی قرض غیرمنتظره تنها گذاشته است. این اتفاق، فشار عاطفی، روانی و ذهنی وحشتناکی به او وارد کرد. مغزش پر از این سوال بود که چگونه می‌خواهد از پس بزرگ کردن فرزندانش برآید، با این همه سختی کنار بیاید و اصلاً چرا شوهرش او را در این وضعیت قرار داده است. این افکار کم‌کم تبدیل به قضاوت‌های پر از خشم شد و آشفتگی احساسی او را بیشتر و بیشتر کرد.

نه ماه بعد، این استرس طولانی‌مدت، به شکل فیزیکی بروز کرد: آنا از کمر به پایین فلج شد. تشخیص پزشک این بود که به نوریت (التهاب سیستم عصبی محیطی) مبتلا شده است و سیستم ایمنی بدنش به ستون فقرات او حمله می‌کند. نتیجه‌اش هم فلجی، بی‌اختیاری ادرار و از دست دادن حس در پاهایش بود. این اتفاق فیزیکی، نتیجه مستقیم استرس مزمن آنا بود؛ زیرا بدن او به دلیل قرار گرفتن مداوم در حالت «جنگ یا گریز»، دیگر هیچ انرژی‌ای برای ترمیم و بازسازی نداشت و سیستم ایمنی‌اش هم بسیار ضعیف شده بود.

طی دو ماه بعد، آنا تحت درمان فشرده با کورتیکواستروئید و آنتی‌بیوتیک برای یک عفونت باکتریایی شدید قرار گرفت. هنگامی که از بیمارستان مرخص شد، می‌بایست با واکر و عصا راه برود، زیرا هنوز نمی‌توانست پای چپ خود را احساس کند یا مثانه‌اش را کنترل کند. این مشکل جسمی جدید، استرس او را دوچندان کرد و به مشکلات مالی‌اش و ناتوانی‌اش برای کار کردن اضافه شد. به همین دلیل، مادرش مجبور شد نزد او بیاید تا به او کمک کند.

تا سال ۲۰۰۹، یعنی دو سال بعد از فوت همسرش، آنا به افسردگی شدید مبتلا شد و داروهای بیشتری مصرف می‌کرد. نوسانات خلقی او بسیار شدید شده بود؛ دائم بین عصبانیت، غم، درد، ناامیدی و نفرت در نوسان بود. این آشفتگی احساسی روی رفتارش هم تأثیر گذاشته بود و ابتدا با تقریباً همه اطرافیانش، و بعد حتی با کوچک‌ترین دخترش هم درگیری پیدا می‌کرد. هویت آنا با این اتفاق تلخ تعریف شده بود؛ دائم با تعریف کردن ماجرای همسرش، آن درد را دوباره زندگی می‌کرد، و به این ترتیب مغز و بدنش را در گذشته زندانی کرده بود.

  فیلم سینمایی فارست گامپ - Forrest Gump

 

شب تاریک روح

تصویر نمادین از «شب تاریک روحی» آنا در کتاب ماورای طبیعی شدن جو دیسپنزا

زندگی آنا در یک «شب تاریک روحی» افتاد؛ زیرا استرس طولانی‌مدتش خود را با مشکلات جسمی جدی نشان داد. او دچار بیماری خودایمنی‌ای به نام «لیکن پلان فرسایشی» گردید که زخم‌های دردناکی در دهان و مری‌اش ایجاد کرد، و داروهایی که مصرف می‌کرد نیز تولید بزاق دهانش را متوقف کرد و باعث شد اشتهایش را از دست بدهد. یعنی آنا همزمان با ۳ نوع استرس فیزیکی، شیمیایی و احساسی دست و پنجه نرم می‌کرد.

در سال ۲۰۱۰، آنا با مردی وارد یک رابطه بسیار بد و آزاردهنده شد. رابطه‌ای پر از آزار کلامی، بازی‌های قدرت و تهدیدهایی که تمام پول، شغل و حس امنیتش را از او گرفت. وقتی خانه‌اش را از دست داد، مجبور شد برود با همین دوست‌پسر بدرفتارش زندگی کند، و این باعث شد استرسش پیوسته بیشتر و بیشتر شود. زخم‌های دهانش پخش شدند، سیستم ایمنی بدنش کاملاً از کار افتاد و مشکلات پوستی مختلف، آلرژی‌های غذایی و مشکلات وزن پیدا کرد. علاوه بر این‌ها، بلع غذا برایش سخت شد و ترش کردن معده نیز به آن اضافه گردید.

با وجود وخامت حال آنا، او تلاش کرد تا یک مطب کوچک روان‌درمانی در منزل خود را اداره کند. به دلیل خستگی مفرط و بیماری، ساعات کاری او محدود بود و تنها قادر به پذیرش تعداد کمی از مراجعین بود. او از نظر اجتماعی منزوی شده بود و جسم و ذهن او پیوسته رنج‌هایش را به او یادآوری می‌کردند. افکار آشفته، فقدان انرژی، و تپش قلب و درد مکرر در قفسه سینه، عمق ناامیدی او را نشان می‌داد. او حتی به خودکشی فکر می‌کرد و اقدامات پیشین همسرش را درک می‌نمود.

اوضاع در ژانویه ۲۰۱۱ بدتر هم شد؛ برای آنا تشخیص سرطان مری داده شد و به او گفتند باید شیمی‌درمانی کند. در حالی که پزشکان فقط بر علائم فیزیکی آنا تمرکز کرده بودند، پاسخ استرس بدن آنا همچنان با قدرت کامل فعال بود.

ضربه روحی طولانی‌مدت می‌تواند باعث «اعتیاد» به احساسات استرس شود، زیرا بدن به هجوم آدرنالین و سایر هورمون‌های استرس عادت می‌کند. آنا، ناخودآگاه، از شرایط پرفشار زندگی‌اش برای بازسازی همین هجوم شیمیایی استفاده می‌کرد و عمیقاً به زندگی‌ای که از آن متنفر بود، معتاد شده بود. این استرس مزمن، که از افکار آنا در مورد مشکلات و گذشته‌اش تغذیه می‌شد، به معنای واقعی کلمه او را بیمار می‌کرد و بیولوژی بدنش را تغییر می‌داد.

پس از اولین جلسه شیمی‌درمانی، آنا به پایان خط رسید و غرق اشک شد. ناگهان به این فکر افتاد که ممکن است زنده نماند و فرزندانش بی‌سرپرست شوند. همین فکر باعث شد که از ته دل دعا کند و به دنبال راه چاره‌ای بگردد. در یک لحظه که کاملاً تسلیم شده بود، قول داد اگر دعایش مستجاب شود، تا پایان عمرش هر روز شکرگزار باشد و به دیگران نیز کمک کند تا آن‌ها هم همین کار را انجام دهند.

 

نقطه عطف آنا

آنا در مسیر بهبودی و تحول درونی با استفاده از تکنیک‌های جو دیسپنزا، مدیتیشن و درک ارتباط عمیق ذهن

نقطه عطف زندگی آنا، فوریه ۲۰۱۱ بود. وقتی که به آخر خط رسید، تصمیم گرفت زندگی‌اش را از پایه تغییر دهد. همه درمان‌ها و داروهایش را قطع کرد، از آن رابطه آزاردهنده بیرون آمد و برای خودش و بچه‌هایش یک خانه جدید اجاره کرد.

یک ماه بعد، آنا در یکی از سخنرانی‌های جو دیسپنزا شرکت کرد. آنجا بود که فهمید چقدر بین افکار، احساسات و سلامت جسمش ارتباط عمیقی وجود دارد؛ حتی چیزهایی مانند نوروپلاستیسیته و اپی‌ژنتیک هم وارد بازی می‌شوند. این موضوع یک جرقه قوی در ذهنش زد:

اگر خودش با افکارش این همه بیماری و فلجی را برای خود ساخته است، پس شاید بتواند با همان قدرت، همه این‌ها را از بین ببرد و خودش را شفا دهد!

آنا تصمیم گرفت خودش را با مدیتیشن‌های روزانه درمان کند. با اینکه دکترش به او هشدار داده بود، درگیر مشکلات مالی بود، بچه‌هایش به او نیاز داشتند و محدودیت‌های جسمی بسیاری آزارش می‌داد، اما آنا ادامه داد. به کارگاه‌های بیشتری رفت و مدام روی درونش کار کرد. تمرکزش را بر تغییر افکار ناخودآگاه، عادت‌های خودکار و احساسات قدیمی‌اش گذاشته بود؛ هدفش این بود که به یک آینده جدید بیشتر از گذشته آشنایش باور داشته باشد. او از طریق مدیتیشن، به بدنش یاد داد که آینده‌ای که دوست دارد، از لحاظ حسی چگونه است. فهمیده بود که احساسات خوب و قوی می‌توانند ژن‌های سالم را فعال کنند.

در ابتدا، سلامت جسمانی آنا بهبود چندانی نشان نداد، اما او به مدت یک سال به کارش ادامه داد، زیرا می‌دانست که روند بهبودی به زمان نیاز دارد. پس از این دوره، او بهبودهای قابل توجهی در وضعیت ذهنی و عاطفی خود مشاهده کرد و به طور فعالانه “عادت بودن خودِ سابق” را کنار گذاشت.

او یاد گرفت چگونه سیستم عصبی خودکارش را با تمرین‌های مدیتیشن مانند “تبرک مراکز انرژی” دوباره به تعادل برساند؛ این یعنی روی قسمت‌های خاصی از بدنش تمرکز می‌کرد تا آرامش و هماهنگی را در آن‌ها بیشتر کند. آنا حتی از یک تکنیک تنفسی خاص هم استفاده می‌کرد تا انرژی‌های احساسی انباشته شده از تجربه‌های گذشته را رها کند و این‌گونه، بدنش را برای یک طرز فکر تازه آماده سازد.

آنا با درکی که از اپی‌ژنتیک پیدا کرده بود، فهمید که احساساتش در واقع به ژن‌هایش فرمان می‌دهند. برای همین، با هدفمند کردن خود بر احساسات عالی مانند عشق، شادی و قدردانی، می‌خواست ژن‌هایی را فعال کند که به سلامتی‌اش کمک کنند. او حتی یک مدیتیشن راه رفتن هم انجام می‌داد؛ یعنی در حرکت‌های روزانه‌اش، «خودِ آینده»اش را تجسم می‌کرد. به این ترتیب، با فکر کردن، عمل کردن و احساس کردنِ مداوم به یک شکل جدید، عملاً یک شخصیت جدید برای خودش ساخت.

  عبارات تاکیدی شکرگزاری + تمرین و ویدیوی شکرگزاری

با این تلاش‌های پیگیر و متعهدانه، آنا تغییرات بسیار عمیقی را تجربه کرد. الگوهای فکری‌اش تغییر کرد، احساسات ناشی از استرس کمتر شدند و دوباره توانست قدردانی، لذت و حتی عشق را احساس کند.

او به صورت فعالانه‌ای بر گذشته خود غلبه می‌کرد و در حال تبدیل شدن به یک فرد جدید بود، که این امر قدرت انتخاب آگاهانه و تلاش مداوم را در دگرگون‌سازی سلامت و زندگی فرد نشان می‌دهد.

 

آنا به فرصت های پیش آمده دودستی می چسبد

نمایش الهام‌بخش سفر شفای آنا؛ از تجربه مدیتیشن و دیدن آینده تا بهبودی کامل از سرطان و بازسازی زندگی‌اش

در ماه می ۲۰۱۲، آنا یک پیشرفت عمیق را در طول یک کارگاه مدیتیشن تجربه کرد. او کاملاً خود را رها کرد و تسلیم شد، و به حالتی از آگاهی خالص رسید؛ حالتی که در آن دیگر هیچ اثری از بیماری‌های جسمی و هویت قبلی او نبود.

در این حالت، به نوعی الهامی واضح از آینده خود دریافت کرد:

خود را دید که روی سن جلوی حضار ایستاده است، یک میکروفون در دست دارد و داستان شفای کامل خود را برای جمعیت تعریف می‌کند.

این تصویر قدرتمند، وجود آنا را پر از شادی و قدردانی بی‌اندازه کرد و باورش به اینکه بهبود می‌یابد، بسیار محکم‌تر شد. این تجربه متحول‌کننده باعث شد که مدیتیشن‌های آنا آسان‌تر و عمیق‌تر بشوند و در نتیجه، انرژی و سرزندگی‌اش به طور چشمگیری بازگردد.

او مصرف داروهای ضدافسردگی را قطع کرد و افکار و احساساتش بسیار تغییر کردند، همین امر نیز به او اجازه داد تا حالت جدیدی از وجود را تجربه کند. سلامتی و زندگی آنا در آن سال به شکل فوق‌العاده‌ای بهتر شد.

تا سپتامبر ۲۰۱۳، یعنی یک سال و نُه ماه پس از آنکه سرطان آنا تشخیص داده شد، آزمایش‌های پزشکی شفای کامل آنا را تأیید کردند. تومور او ناپدید شده بود، آزمایش خون او هیچ نشانگر سرطانی نداشت و غشاهای مخاطی‌اش کاملاً بهبود یافته بودند؛ فقط اندکی قرمزی در دهانش مانده بود و به خاطر داروهایی که قبلاً مصرف کرده بود، هنوز بزاق تولید نمی‌کرد. آنا در واقع خود را از نو ساخته بود و از بیماری که جزئی از شخصیت قبلی او شده بود، فراتر رفته بود.

آنا که از این سفر خود و درک جدیدش از اپی‌ژنتیک الهام گرفته بود، تمام تمرکز خود را بر حل مشکلات باقیمانده دهانش گذاشت. سال ۲۰۱۴، او با موفقیت به بدن خود اراده کرد که دوباره بزاق تولید کند، و این نشان داد که فکر ما چقدر قدرت در تأثیرگذاری بر بیان ژن‌ها دارد.

امروز، آنا یک فرد سرزنده، سالم و موفق است. او اکنون یک مربی شرکتی است، خود یک مؤسسه روان‌درمانی دارد، از نظر مالی مستقل است، و یک زندگی اجتماعی پربار با یک شریک دوست‌داشتنی و دوستان جدید دارد. وقتی از او در مورد سختی‌های گذشته‌اش می‌پرسند، آنا آن‌ها را بهترین اتفاق زندگی‌اش می‌داند؛ زیرا همین‌ها باعث شدند که او این‌چنین متحول شود. داستان آنا گواهی قدرتمند برای نشان دادن توانایی انسان برای شفا یافتن و از نو ساخته شدن است.

 

ورود به دنیای عرفان

 تجربه مدیتیشن عمیق دکتر جو دیسپنزا: فعال شدن غده پینه‌آل و درک ماهیت غیرخطی زمان و واقعیت‌های بی‌نهایت

شفا دادن بیماری‌های جسمی واقعاً یکی از نتایج فوق‌العاده مدیتیشن و خودشناسی است، اما فقط همین نیست. جو دیسپنزا اینجا وارد یک بعد عمیق‌تر و عرفانی‌تر از تحول می‌شود. او یک تجربه شخصی را تعریف می‌کند تا دقیقاً توضیح دهد منظورش از “فراطبیعی شدن” چیست.

یک غروب، پس از یک روز طولانی، دکتر جو دیسپنزا وارد یک خلسه مدیتیشن شد. بدن او رها شد، اما ذهن او هوشیار و گشوده باقی ماند. او اغلب این تمرین را انجام می‌داد، به این امید که تجربه‌های ماورایی عمیقی داشته باشد؛ یک “لغزیدن شفاف به یک لحظه عرفانی بسیار واضح” بین بیداری و خواب.

دکتر جو دیسپنزا که به تازگی درباره غده پینه آل (صنوبری) و ارتباطش بین علم و معنویت تحقیق کرده بود، با خیال راحت آگاهی‌اش را روی این غده متمرکز کرد. ناگهان، یک تصویر سه‌بعدی و واضح از غده پینه آل خودش برایش ظاهر شد؛ غده پینه آل دکتر دیسپنزا در یک لحظه به طرز خارق‌العاده و قدرتمندی فعال شده، انگار دهانش باز شده و شروع به آزاد کردن ماده‌ای “سفید شیری رنگ” کرده است. این توصیف برای بیان یک تجربه غیرمعمول و فراتر از حس عادی استفاده شده است، چیزی شبیه به اینکه یک “چشمه” از درون غده باز شده و شروع به فوران کرده باشد.

پس از آن، یک تصویر واضح از یک ساعت جیبی زنجیردار قدیمی هم پدیدار شد. این ساعت جیبی به دکتر جو دیسپنزا یک درک عمیق داد: اینکه زمان خطی (گذشته، حال، آینده) فقط یک توهم است. همه چیز دارد در یک لحظه ابدی حال اتفاق می‌افتد، که در آن بی‌نهایت “فضا، بُعد یا واقعیت‌های ممکن” وجود دارد.

او همه گذشته‌ها و آینده‌ها را مثل فریم‌های بی‌انتهای یک فیلم می‌دید؛ فریم‌هایی که نشان‌دهنده امکانات بی‌حد و حصری بودند که همین الان هم در همه جهات وجود دارند. دکتر جو دیسپنزا همچنین یک وحدت عمیق با همه چیز را تجربه کرد، حسی آشنا و در عین حال ناآشنا از پیوستگی با تمام هستی.

دکتر جو دیسپنزا فهمید که غده صنوبری مثل یک “زمانسنج بُعدی” عمل می‌کند که وقتی فعال می‌شود، ما را می‌تواند به هر زمانی ببرد. این تجربه، هرچند که با کلمات قابل توصیف نیست، نقش غده صنوبری را به عنوان یک “آنتن کیهانی” نشان داد که ذهن را به روی امکانات بی‌نهایت باز می‌کند.

 

تجربه همزمان خودِ گذشته و آینده ام

دکتر جو دیسپنزا در حال تجربه لحظه ابدی حال، با دسترسی همزمان به خاطرات کودکی و چشم‌اندازهای آینده از طریق مدیتیشن عمیق

او دریافت که قادر است هم به یک خاطره کودکی از گذشته و هم به یک نسخه آتی از خود در درون لحظه ابدی حال دسترسی پیدا کند.

  داستان انگیزشی چطور نگران نباشیم؟ - قسمت ششم

در گذشته، او دوباره خود را در هفت سالگی با تب بالا تجربه می‌کند، در حالی که خود را با عشق و درکی عمیق نظاره‌گر است. او به ارتباط ذاتی بین رویاهای شفاف دوران کودکی خود و تمرینات مدیتیشن بزرگسالی‌اش پی می‌برد. این حس عشق به خویشتنِ گذشته‌اش، یک پیوند قوی بین این دو نقطه زمانی ایجاد می‌کند.

سپس، تجربه به آینده منتقل شد. دکتر جو دیسپنزا خود را به عنوان نسخه‌ای تکامل‌یافته و “فراآگاه” از خود در حیاط خانه‌اش دید. حواس او بسیار قوی‌تر شده بود و یک عشق عمیق و پر از انرژی (مثل الکتریسیته) را نسبت به زندگی تجربه می‌کرد. این “خودِ آینده” یک انرژی پایدار، بدون نوسان و بسیار سازمان‌یافته را حس می‌کرد که از احساسات عادی انسانی فراتر بود. او سرمای شدید شب را با آغوش باز پذیرفت و این نشان داد که واقعیت را بدون هیچ قضاوتی کاملاً قبول دارد.

در این تجربه آینده، دکتر جو دیسپنزا با دو زن نورانی روبرو شد؛ یکی بسیار کوچک و درخشان بود. این دو زن، حس عشق را در وجود دکتر جو دیسپنزا چند برابر کردند و توجه او را به خودش در زمان حال هدایت کردند.

دکتر جو دیسپنزا از آن نقطه نگاه آینده‌اش، خود را در زمان حال دید که داشت ظرف می‌شست؛ حس غرور و عشق بسیار زیادی داشت و حتی توانست یک لحظه آن حس عشق لحظه‌ای و خودجوش را ببیند که خودش در زمان حال تجربه می‌کرد. این اتفاق تأیید کرد که “خودهای” مختلف او در زمان‌های متفاوت، چقدر به هم پیوسته هستند. این لحظه، این نکته عجیب و غریب را نشان داد که چندین نسخه از “او” همزمان در “حال ابدی” بی‌کران وجود دارند.

دکتر جو دیسپنزا در این تجربه مدیتیشن عمیق، به درکی فراتر از زمان معمولی دست یافت. او فهمید که گذشته و آینده، همزمان در یک “لحظه ابدی حال” وجود دارند. دکتر دیسپنزا توانست نسخه‌های مختلفی از خود را در زمان‌های متفاوت ببیند و حس کند که همه این “خودها” از طریق عشق به هم متصل هستند. این تجربه نشان داد که واقعیت ما گسترده‌تر از چیزی است که با حواس پنج‌گانه درک می‌کنیم و ما موجوداتی چندبعدی هستیم که در یک “حال ابدی” بی‌کران زندگی می‌کنیم.

وقتی دکتر جو دیسپنزا به هوشیاری عادی خود بازگشت، واقعاً از اینکه چقدر درک قبلی او از واقعیت محدود بود، شگفت‌زده شد. فهمید که باورهایش در مورد زمان، فضا و چیزهایی که ممکن است اتفاق بیفتد، بسیار تنگ‌نظرانه بوده است.

این تجربه عمیق، که در زمان خطی ما فقط حدود ۱۰ دقیقه طول کشید، یک کنجکاوی شدید را در وجودش شعله‌ور کرد و باعث شد بخواهد این پدیده‌ها را بیشتر بشناسد و بتواند دوباره آن‌ها را تجربه کند. با آن حس الکتریکی که در سینه‌اش باقی مانده بود، از فردای آن روز شروع کرد به امتحان کردن بیدار شدن زودتر در صبح برای انجام مدیتیشن. هدف او این بود که از نقش غده پینه آل در ایجاد تجربه‌های شفاف و آگاهانه استفاده کند، مخصوصاً در آن دوره سختی از زندگی‌اش که حتی به کنار گذاشتن کار عمومی خود فکر می‌کرد.

 

تجربه کالبد گذشته در لحظه حال

جربه مدیتیشن عمیق دکتر جو دیسپنزا و سفر او به یک زندگی قبلی به عنوان فیلسوف یونانی و درس‌های آن برای حال

دکتر جو دیسپنزا یک تجربه مدیتیشن عمیق را تعریف می‌کند که در آن به یک تناسخ قبلی، یک زندگی قبلی به عنوان یک فیلسوف در یونان یا ترکیه باستان، دست یافت.

در حالی که روی کاناپه‌اش دراز کشیده بود، آگاهانه وارد حالتی بین بیداری و خواب شد و توجهش را بر غده صنوبری‌اش متمرکز کرد. ناگهان، خود را در قالب یک فیلسوف قوی با موهای فرفری دید که در حال یک مأموریت معنوی بود؛ اصولی را درباره آزادی و توانمندسازی فردی آموزش می‌داد که باورهای رایج حکومتی و مذهبی آن دوره را به چالش می‌کشید.

دکتر جو دیسپنزا به طور واضح تجربه کرد که دستگیر شده و به شکلی وحشیانه بر روی یک تخته سنگ شکنجه می‌شود، دردی عظیم و دررفتگی ستون فقرات و شانه‌اش را تحمل می‌کرد. در طول این عذاب، او شکنجه‌گرش را به عنوان فردی که در زندگی فعلی‌اش حضور دارد، شناخت و بینشی نسبت به نقش آن فرد در وجود کنونی‌اش به دست آورد.

این شکنجه او را از پا درآورد و باعث شد حس عمیقی از تحقیر به او دست بدهد و تصمیم بگیرد که از مأموریتش دست بکشد. سپس، خود را دید که در غاری کنار دریا، مانند یک عارف گوشه‌نشین زندگی می‌کند و به خاطر شرم و احساس شکست، نمی‌تواند دیگر با هیچ‌کس روبه‌رو بشود.

دکتر جو دیسپنزا با دیدن رنج‌های آن “خودِ گذشته”، فهمید که این یک پیام بسیار مهم برای زندگی فعلی‌اش است:

دیگر نمی‌تواند از دنیا پنهان بشود. روحش از او می‌خواست که به کارش ادامه بدهد و هرگز از سختی‌ها عقب‌نشینی نکند. او فهمید که “خودِ گذشته”اش تمام تلاشش را کرده است و خودش می‌تواند هم آینده خودش و هم آینده “خودِ گذشته”ش را تغییر بدهد؛ کافی است انتخاب کند که برای حقیقت زندگی کند، نه اینکه برای آن بمیرد.

این تجربه، درک دکتر جو دیسپنزا را از این موضوع محکم‌تر کرد که ما موجوداتی خطی نیستیم، بلکه موجوداتی بُعدی هستیم که در لحظه ابدی حال، بی‌نهایت تناسخ و حالت ممکن داریم. او به این نتیجه رسید که برای اینکه بتوانیم آینده‌هایمان را تغییر بدهیم، باید همین الان، در همین لحظه بی‌کران، خودمان را عوض کنیم. نکته جالب اینجاست که کل این تجربه واضح و عمیق، که هم زندگی‌های گذشته و هم آینده را در بر می‌گرفت، در کمتر از ۱۰ دقیقه از زمان واقعی اتفاق افتاد! همین موضوع، اشتیاق دکتر جو دیسپنزا را برای کاوش و درک این پدیده‌های عرفانی بیشتر هم کرد.

امتیاز 4.33 از 3 رای

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

تمدید اشتراک یکساله با 60 درصد تخفیف

تمدید اشتراک یکساله

در صورتی که قبلا اشتراک یکساله داشتید و الان قصد تمدید اشتراک تان را دارید، می توانید با 60 درصد تخفیف یعنی با مبلغ 600 هزارتومان، اشتراک خود را تمدید کنید. کافیست از طریق چت آنلاین در پایین سایت یا واتساپ به من پیام بدهید که قصد تمدید دارید، من راهنمایی تان می کنم.