داستان انگیزشی
موضوع: نیاز به توجه دیگران
زمان ویدیوی بخش اول: 2 دقیقه و 12 ثانیه
زمان ویدیوی بخش دوم: 1 دقیقه و 42 ثانیه
زمان ویدیوی بخش سوم: 2 دقیقه و 7 ثانیه
بخش 1
متن ویدیوی داستان انگیزشی
پدرم در خانواده ای بسیار فقیر و همچنین در یک مزرعه پنبه و در دوره ی رکود اقتصادی شدید بزرگ شده بود.
او غذای کافی برای خوردن نداشت و به سختی لباسی برای پوشیدن داشت. تحصیلاتی محدود داشت. دوران کودکی بسیار سختی داشت.
پدرم در سن 17 سالگی تمام زندگی اش را وقف کلیسا کرد، مزرعه اش را رها کرد و کشیش کلیسا شد. negaسال ها بعد در سن 40 سالگی در حالی که کشیش موفقی شده بود، به این موضوع فکر کرد که:
✔ چگونه بزرگ شده است و چه سختی هایی تحمل کرده است؟
✔ متعجب بود که چرا پدر و مادرش دوران کودکی بهتری نتوانستند برایش بسازند؟
✔ چرا باید بدون غذا و تحصیلات خوب زندگی می کرد؟
ذهنش پر از این خاطرات منفی شده بود. بعد به این فکر کرد که کارهایی که پدر و مادرش در حقش کردند، درست نبود، باید بهتر عمل می کردند.
آنها چیزی را که من نیاز داشتم بهم ندادند. او آنچنان به خاطر این موضوع دلخور بود که می خواست به شهر پدری اش برود و با والدینش روبرو شود و در مورد این موضوع با آنها صحبت کند.
بیشتر بخوانید: داستان انگیزشی بخشش خدا
درست قبل از رفتن، صدایی درون ذهنش به او گفت در حق تو بدی کردند، مگر نه؟
گفت بله، قطعا این کار را کردند.
دوباره آن صدا گفت غیرمنصفانه بود، این طور نیست؟ چیزی را که نیاز داشتی به تو ندادند.
پاسخ داد نه، عادلانه نبود، گفت می خواهی به آنها این را بگویی؟
بله، می خواهم این را به آنها بگویم.
بعد آن صدا گفت:
فکر می کنی اگر خودت جای آنها بودی چه می کردی؟ بدون هیچ منبع درآمدی، با حساب بانکی خالی، بدون هیچ خریداری برای محصولات مزرعه، با داشتن 6 فرزند برای بزرگ کردن بدون برق، بدون وسایل برقی و امکانات رفاهی مدرن.
آن گفتگو نگرش پدرم را کاملاً عوض کرد. او متوجه شد پدر و مادرش با توجه به امکاناتی که داشتند، بهترین کار را برایش انجام دادند.
آنها نمی توانستند چیزی را که نداشتند به او بدهند.
چرا اطرافیان تان را رها نمی کنید؟
شاید آنها هم متناسب با امکاناتی که داشتند تمام تلاش شان را کرده باشند. ممکن است تصمیماتی گرفته باشند که در حال حاضر شما نتوانید درک کنید.
احساس می کنید به شما ضرر رسانده اند ولی شما جای آنها نبوده اید. شاید کسی به آنها چیزی را که نیاز داشتند نداد که الان به شما بدهند.
بخش 2
متن ویدیوی داستان انگیزشی
بخشی از 20 درصدی که من ندارم و ویکتوریا به آن نیاز دارد، این است که من دوست ندارم زیاد صحبت کنم.
شما من را این بالا می بینید که زیاد حرف می زنم ولی در خلوتم، من ساکت و درونگرا هستم. حرف زدن از کارهای مورد علاقه من نیست.
بله در خانه ما حرف می زنیم، می خندیم و با هم اوقات خوشی را می گذرانیم ولی ویکتوریا و خانواده اش می توانند ساعت ها صحبت کند. آنها از حرف زدن لذت می برند.
روزی با اعضای خانواده اش داشتیم ناهار می خوردیم، بعد از حدوداً 30 دقیقه وقتی غذایم را خوردم عذرخواهی کردم تا بروم بازی فوتبال را بنشینم تماشا کنم.
وقتی سه ساعت و نیم بعد برگشتم، دیدم آنها همچنان دور میز نشسته اند و هیچکس از جایش تکان نخورده است.
خیلی تعجب کردم، پرسیدم:
«جایی هم رفته اید؟»
ویکتوریا گفت:
«ما جایی نرفته ایم!»
گفتم:
« در مورد چه چیزی صحبت می کردید؟»
گفت:
«هیچ چیز!»
آنها درباره «هیچ چیز» بیشتر از هر کسی که می شناختم صحبت کرده بودند!
کلید داشتن یک رابطه دوطرفه خوب این است که نقاط قوت و نقاط ضعف طرف مقابل را شناسایی کنیم. سپس به آنها اجازه بدهیم که خودشان باشند یا همانطور که دوست دارند رفتار کنند. سعی نکنید آنها را مجبور کنید که باب میل شما رفتار کنند.
من از این رفتار ویکتوریا قدردانی می کنم که به من نگفت جول بیا پیش ما و برای 3 ساعت و نیم با ما بنشین وگرنه ناراحت می شوم!
بلکه گفت خودم نتیجه را به تو می گویم!
او فهمیده است که این بخشی از 20 درصد است که من ندارم و نمی توانم به او بدهم. هر روز از خدا تشکر می کنم که آن 20 درصد را به من نداده است!
ویکتوریا سعی نمی کند مرا مجبور کند باب میل او رفتار کنم، از همه مهمتر، سعی نمی کند چیزی را از من بخواهد که ندارم.
بخش 3
متن ویدیوی داستان انگیزشی
اولین سالی که در کلیسای لیکوود به عنوان کشیش فعالیت می کردم، هربار که می رفتم تا سخنرانی کنم مردم برایم کف می زدند، به من دلگرمی می دادند و خیلی وفادار و پشتیبان من بودند.
هر بار که سخنرانی ام تمام می شد، ویکتوریا می گفت امروز فوق العاده بودی، خیلی عالی کارت را انجام دادی!
همیشه می توانستم روی او حساب کنم که به من بگوید کارت خوب بود، می دانستم بعضی اوقات دروغ می گوید ولی آن موقع واقعا به شنیدن این جمله نیاز داشتم.
یک روز حدود یک سال بعد تازه سخنرانی ام را تمام کرده بودم و از جایگاه بیرون آمدم.
ویکتوریا یک کلمه هم چیزی نگفت، کنارش ایستادم و صبر کردم، خیلی به او فرصت دادم ولی هیچ چیزی نگفت! فکر کردم که او خیلی سرش شلوغ بوده و داشت به چیز دیگری فکر می کرد.
رفتم تا با بازدیدکنندگان و افراد مختلف صحبت کنم، اما حتی یک نفر هم از سخنرانی من تعریف نکرد. فقط برای اینکه احترام ام را داشته باشند، چیزهایی می گفتند و من فکر می کردم دارند به من کلک می زنند. آنجا را با ناامیدی ترک کردم و به خانه رفتم.
سگ کوچکم تا صدای ماشینم را می شنید همیشه پشت در بسیار خوشحال می ایستاد تا مرا ببیند. روی سر و کولم می پرید ولی این بار در را باز کردم، حتی سگم هم آنجا نبود. رفتم داخل اتاق، او در تختش بود.
بیشتر بخوانید: داستان انگیزشی هیچ کاری بدون اجازه خداوند انجام نمی شود – قسمت اول
به سختی چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد، مثل اینکه می گوید آه باز هم که تویی!
چشمانش را بست و دوباره خوابید. خداوند از سگ تان استفاده می کند تا روی شما کار کند!
الان که به گذشته خودم فکر می کنم متوجه می شوم که خدا داشت به من می فهماند که نباید نظر مردم و اینکه چه فکری در مورد من می کنند برایم مهم باشد و مجبور نباشم تا تشویق و تعریف آنها را داشته باشم.
اگر این موضوع را آن موقع یاد نمی گرفتم الان امروز اینجا نایستاده بودم. به خاطر اینکه هرچه خداوند شما را بالاتر ببرد، مخالفان و دشمنان و منتقدان شما بیشتر می شوند.
چون اگر شما پایه و اساس اهمیت و ارزش تان را بر این بگذارید که مردم چه رفتاری با شما دارند و چقدر شما را تشویق می کنند، سعی می کنید همه آنها را خوشحال نگه دارید.
اینگونه هرگز به چیزی که خداوند شما را برای آن خلق کرده است تبدیل نخواهید شد.
قسمت های دیگر را ببینید و دانلود کنید: