در این مصاحبه با دیوید گاگینز می خواهیم 8 تا سوال مهم از او بپرسیم. دیوید گاگینز، مردی خارق العاده است که خود در کتاب نمی توانی به من صدمه بزنی که در سال ۲۰۱۸ منتشر کرد، اذعان می دارد که به لحاظ آماری، باید جزئی از اقشار محروم جامعه می بود. او می نویسد: «زندگی با من نامهربان بود. شکسته به دنیا آمدم، با کتک بزرگ شدم، در مدرسه عذابم دادند و آنقدر با کلمه نفرت انگیز “لعنتی” صدا زده شدم که از شمار خارج است. زمانی فقیر بودیم، در خانه های دولتی اقامت داشتیم و افسردگی مرا خفه می کرد. ته خط زندگی می کردم و آینده ام به شدت تاریک بود.»
فقری که دیوید تجربه کرد، مطلق بود. این فقر نه تنها از لحاظ مادی و مالی، بلکه به معنای کلی، فقر امید بود. او اشاره می کند که «تعداد کمی از مردم، عمق ته خط را درک می کنند… اما من درک می کنم. مثل شن روان است. شما را می گیرد، به زیر می کشد و رها نمی کند. وقتی زندگی اینگونه باشد، به راحتی تسلیم می شوید و به همان انتخاب های راحت اما کشنده ای که بارها و بارها شما را نابود کرده اند، ادامه می دهید.»
با در نظر گرفتن این پیشینه، بیایید به دیوید گاگینزِ امروز نگاه کنیم. یک نیروی ویژه دریایی بازنشسته و تنها فرد در نیروهای مسلح ایالات متحده که دوره آموزشی نیروی ویژه دریایی، مدرسه تکاور ارتش آمریکا و دوره آموزشی کنترل کننده هوایی نیروی هوایی را به اتمام رسانده است. مردی که در بیش از شصت مسابقه دو ماراتن فوق العاده، سه گانه و سه گانه فوق العاده شرکت کرده، رکوردهای جدیدی به جا گذاشته و به طور مرتب در جمع پنج نفر برتر قرار گرفته است.
در این مطلب می خواهیم با دیوید گاگینز (David Goggins) امروز مصاحبه کنیم. برویم شروع کنیم.
مصاحبه با دیوید گاگینز
سوال اول: دوران کودکی شما چگونه بر شخصیت امروزتان تأثیر گذاشته است؟
دیوید گاگینز: کودکی من تأثیر به سزایی بر فردی که امروز هستم داشته است. در دوران رشد، دو دیویدِ متفاوت وجود داشت؛ یکی آن کودک ضعیفی که فکر میکردم هستم، و دیگری فرد سرسختی که واقعاً بودم.
من در یک محیط خانوادگی بسیار آزاردهنده بزرگ شدم و کتک خوردن به آن شکل در کودکی – اغلب بدون دلیل – آن شجاعت و اعتماد به نفس را از شما میگیرد؛ و جای آن را با ناامنیها و مشکلاتی پر میکند که باید بر آنها غلبه کنید.
سوال دوم: چه چیزی باعث شد در زندگی خود تغییر کنید؟
دیوید گاگینز: تغییر در زندگی من طی چند دوره رخ داد. اولین دوره زمانی بود که مادرم بالاخره پدرم را ترک کرد و ما به شهر جدیدی نقل مکان کردیم. من در آن زمان به دلیل مشکلات یادگیری زیاد، مدرسه را زیاد می پیچاندم و متوجه نبودم که این موضوع باعث چه میزان ناامنی در من شده است.
همچنین لکنت زبان شدیدی داشتم و مادرم سه یا چهار شغل همزمان داشت و هرگز در خانه نبود. این دوره سختی در زندگی من بود و فهمیدم که باید راهی برای بیرون آمدن از آن پیدا کنم.
در حدود شانزده سالگی متوجه شدم که هیچ کس برای نجات من نمیآید؛ بنابراین خواندن و نوشتن را یاد گرفتم. در سال دوم دبیرستان سطح سواد خواندن من در حد کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود که آن را از همه، حتی مادرم، پنهان کرده بودم. این موضوع تا زمانی که میخواستم به ارتش بپیوندم کشف نشد.
در مدرسه تقلب میکردم و وقتی برای ثبت نام رفتم، نمیدانستم که باید آزمونی بسیار سخت بدهم. برای امتحان دادن به آنجا رفتم و بهترین دوستم را با خود بردم تا از روی او تقلب کنم، اما حدس بزنید چه شد؟ ما سوالات متفاوتی داشتیم و راز من فاش شد.
کودکی من، آزار فیزیکی از طرف پدرم، همه این چیزها برملا شد… مجبور شدم خودم همه چیز را یاد بگیرم تا اینکه مادرم به اندازه کافی پول جمع کند تا برای شش ماه آینده، یک ساعت در هفته برایم معلم خصوصی بگیرد. به فروشگاه میرفتم، دفترچههای فنری میخریدم و کتابهای درسی را حفظ میکردم. باید یادگیریِ یادگیری را یاد می گرفتم!
تغییر بزرگ بعدی من زمانی رخ داد که بالاخره وارد نیروی هوایی شدم و متوجه شدم که از آب وحشت دارم. این موضوع مرا نابود کرد، وزنم از 175 به 300 پوند رسید و در لاک خودم فرو رفتم.
با نگاهی به گذشته، زمانی که 23 یا 24 ساله بودم، هیچ کجا نمیرفتم. وزنم تقریباً 300 پوند بود و برای پرداخت قبضها، مشغول سمپاشی سوسک بودم. یک روز صبح ساعت هفت از سر کار به خانه آمدم و برنامهای در مورد نیروی دریایی «SEALs» دیدم. این برنامه من را واداشت تا بنشینم و فکر کنم که چقدر همیشه از ترسهایم فرار میکردم و چگونه باید شروع به رویارویی با آنها کنم، زیرا می دانستم کسی برای کمک به من نمیآید.
سوال سوم: چطور صداهای درون سرتان را که میگویند نمیتوانید کاری را انجام دهید، ساکت میکنید؟
باید به جایگاهی عمیقا آرام در ذهنتان بروید، دور از هیاهوی دنیا، صدای شککنندهها، ناامنیها و خود درونتان. باید ناباوری را در خود خاموش کنید و ذهنی پذیرا نسبت به توانایی خود برای موفقیت و غلبه بر موانع ایجاد نمایید.
برای غلبه بر موانع سخت و انجام کارهای غیرممکن، باید یک انسان دیگر درون خود بسازید. من مجبور بودم تصویری از فردی که میخواهم باشم، طرز فکر و باورم، و میزان سختی تلاشم را بسازم. آن تصویر را در ذهنم تمرین دادم و سپس تبدیل به هنرمندی شدم تا آن را خلق کنم. باید آن تصویر را نقاشی میکردم و در همینجا است که چالش واقعی و لزوم نظم و انضباط پدیدار میشود.
من قبلا آن کودکی بودم که راه آسان را انتخاب میکردم، و این طرز فکر مرا از ۷۹ کیلوگرم به ۱۳۶ کیلوگرم رساند. این طرز فکر باعث میشد تقلب کنم، چرا که متفاوت یاد میگرفتم. کمکاری به طرز فکر من تبدیل شده بود و مجبور بودم آن را تغییر دهم.
باید تغییر میکردم و راه سخت را انتخاب مینمودم. با این کار متوجه شدم که کارها را نه بر اساس میل، بلکه بر اساس ضرورت انجام میدهم، چرا که باید هر روز تبدیل به نسخهای از خودم میشدم که در بالاترین سطح عملکردش قرار دارد و هر روز با ترسهایش روبرو می شود.
سوال چهارم: نقش استقامت ذهنی در زندگی شما چیست؟
در دههی ۹۰ میلادی، اصطلاح «استقامت ذهنی» وجود نداشت. من خودم به آن رسیدم. مجبور شدم چیزی را که اکنون استقامت ذهنی مینامیم، با پشتکار بر خودم بسازم. باید صدای درونی که همهی ما را از خطر حفظ میکند، شکست میدادم و به آن میفهماندم که توانایی بیشتری دارم.
برای موفقیت در زندگی، به ارباب ذهن خودم تبدیل شدم – و فهمیدم که ذهن من، درست مثل ذهن شما و همهی افراد دیگر، همیشه مسیر راحتی را انتخاب میکند. گنجایش ذهن ما محدود است، بنابراین وقتی به کارهای واقعاً سخت میرسد، ذهن ما میگوید، «میدونی چیه رفیق؟ وقتشو ندارم… نمیخوام الان با این موضوع سروکله بزنم… قبض دارم که باید بدم، مشکلات دیگهای هم دارم…»
ذهن ما موانعی جلوی ما میگذارد که مانع پیشرفت میشوند – ناامنیها، ترسها، مشکلات. اما حدس بزنید چی؟ من از ذهن خودم میترسیدم.
اگر از ارتفاع میترسید، باید به ارتفاع بروید؛ هر روز لعنتی به مکانهای مرتفع بروید و بفهمید چرا میترسید.
مجبور شدم ذهنم را بازنویسی کنم تا دیگر برتری تاکتیکی نسبت به من نداشته باشد.
سوال پنجم: چطور بدنتان را برای استقامت خارق العاده آماده می کنید؟
برای انجام کارهای غیرممکن، باید ذهنی باز داشته باشم. قبل از اینکه رکورد جهانی گینس برای بیشترین تعداد بارفیکس در 24 ساعت را بشکنم، با چند نفر صحبت کردم که به من گفتند رکورد 4020 تا است. من این را به عنوان یک عدد دیدم و به آزمایشگاه مغزم رفتم تا بفهمم چطور قابل دستیابی است.
من چیزها را غیرممکن نمی بینم؛ من مستقیما به سراغ معادلات رفتم تا بفهمم چطور می توان به آن دست یافت؛ هیچ مانعی برای ذهن یا بدنم قائل نشدم. به یاد داشته باشید، من یک عملگرا هستم نه یک نظریه پرداز.
عملگرا کسی است که بیرون می رود، اقدام می کند و محدودیت های ذهن، روح و بدن را می شکند. یک عملگرا به حرف گوش می دهد و درک می کند که صداهایی که می گویند کارهایی قابل انجام نیست، صرفا نظریه پرداز هستند.
هیچ کس نمی داند ما به عنوان انسان تا کجا می توانیم پیش برویم، بنابراین فقط به خودم و بدنم گوش دادم و آن را فراتر از محدودیت های درک شده سوق دادم. حدس بزنید چه می شود؟ بیرون از آن مرز، یک زندگی کاملا جدید وجود دارد که در آن واقعا شروع به زندگی می کنید.
سوال ششم: چه چیزی به تو الهام می بخشد و انگیزه می دهد؟
ما در دنیایی با رهبران بسیار کم زندگی میکنیم، در حالی که افراد فوقالعادهای در آن بیرون کارهای خارقالعادهای انجام میدهند. اگر به سیاستمداران و افراد صاحب قدرت نگاه کنید، افراد خودخواه زیادی را میبینید و رهبران بسیار کمی.
شما باید قهرمان خودتان باشید؛ این به معنای خودشیفتگی نیست، بلکه به معنای پاسخگویی در قبال کسی که هستید و یافتن قدرت در درون خودتان است.
در طول این مسیر، چیزهای زیادی را از دست دادهام. من ۳۰۰ پوند وزن داشتم، در ته چاه فاضلاب بودم، شکسته شده بودم و به عقب نگاه میکنم و فکر میکنم، ‘وای، به راحتی میتوانستم همانجا بمانم،…’ هیچکس برای نجاتم نیامد، نجات خودم در وجودم بود. همه ما این قدرت را داریم، فقط باید آن را پیدا کنیم. شما باید به کاوش در قابلیتهای ذهنتان ادامه دهید تا ببینید چه چیزی برایتان باقی مانده است، تا ببینید چه چیزی ممکن است.
سوال هفتم: شکست چه نقشی در زندگی شما دارد؟
من به شکست همانقدر نیاز دارم که به هوا. تا زمانی که مردم درک درستی از شکست نداشته باشند، نمیتوانند رشد کنند. من در رنج، درد و شکست، زمینهی رشد پیدا میکنم.
اگر میخواهید به چیزی دست پیدا کنید، باید خودتان را به چالش بکشید و آسیبپذیر باشید. برای موفقیت، آسیبپذیری ضروری است. اولین باری که در برنامهی «امروز» تلاش کردم رکورد بارفیکس را بزنم، جلوی میلیونها نفر به طرز فجیعی شکست خوردم – توانستم ۲۵۰۰ بارفیکس بزنم، در حالی که هدفم ۴۰۲۰ تا بود. مجبور شدم به عقب برگردم و معادلهی درست را پیدا کنم؛ چون همهی چیزها در زندگی یک معادله دارند – ذهن، بدن و روح شما.
من به این فکر نمیکنم که میتوانم کاری را انجام بدهم یا نه، بلکه به این فکر میکنم که چطور میتوانم آن را انجام دهم. شاید ۱۰,۰۰۰ بار تلاش لازم باشد، اما من معادلهی درست را پیدا خواهم کرد – شاید با تغذیه، خواب، تمرین، مطالعه یا همهی این موارد. برای فرستادن انسان به ماه هم یک معادله وجود داشت.
در طول زندگیام به این درک رسیدهام که وقتی شکست میخورم، تنها به این معناست که هنوز معادلهی درستی برای موفقیت پیدا نکردهام.
سوال هشتم: چه توصیهای برای نسل آینده داری؟
مهمترین کارِ تکتک شما این است که مالک زندگی خود باشید. وقتی به شبکههای اجتماعی سر میزنید، همه فقط در حال فخرفروشی دربارهٔ این هستند که چقدر عالیاند. شما نمیتوانید در چنین دنیایی زندگی کنید. باید آسیبپذیر باشید و خودِ واقعیتان را نشان دهید. در همینجاست که درخشش واقعی شکل میگیرد.
اگر چاق هستید، بگویید که چاق هستید؛ مالکیت آن را برعهده بگیرید و سپس اگر میخواهید، آن را تغییر دهید.
اگر باهوشترین فرد نیستید، اشکالی ندارد که این را بگویید – باید خودتان را زیر سؤال ببرید و تغییر کنید، اگر بخواهید.
باید مایل باشید خودتان را بازخواست کنید، نه فقط برای بهتر شدن. رشد واقعی در احساسِ بهتر داشتن خلاصه نمیشود؛ بهتر شدن از غلبه بر خودتان میآید و این کار با اعتراف به اینکه چه کسی نیستید شروع میشود.
باید خودتان را به خاطر کسی که نیستید بازخواست کنید و این همان جایی است که رشد آغاز میشود. وقتی این را درک میکنید، آنموقع است که واقعاً میتوانید مشکلات زندگیتان را حل کنید.
عالی سپاسگزارم
عالی بود