«باشگاه؟! من می خواهم یاد بگیرم چطور پول دربیاورم نه اینکه چطور ورزش کنم، چرا باید باشگاه بروم؟»
«مرد جوان، اگر می خواهی پول دربیاوری، ساعت 6 صبح به این باشگاه بیا.»
«بسیارخب، باشه.»
مرد جوان به باشگاه رفت، ساعت 6 صبح. لپتاپ اش را آورده بود و آماده رفتن بود، لباس کاری اش را پوشید و برای نُت برداری آماده شد.
وارد باشگاه بزرگی شد که رینگ بوکس بزرگی درست در وسط باشگاه قرار داشت و مرد میلیونر داخل رینگ ایستاده بود. او از مرد جوان پرسید:
«مرد جوان، چقدر برای کسب موفقیت اشتیاق داری؟»
و مرد جوان گفت:
«من خیلی مشتاق هستم.»
«خوب است، پس یک جفت دستکش بوکس بردار و دستت کن.»
«این دستکش ها را بپوشم؟ من آمدم اینجا که یاد بگیرم چطور موفق شوم نه اینکه چطور بجنگم؟»
«اگر می خواهی موفق شوی، این دستکش ها را بپوش.»
«بسیار خب، باشه»
دستکش ها را پوشید، وارد رینگ شد و مرد میلیونر بدون هیچ هشداری بومممم، مشتی به صورتش زد و دماغ مرد جوان خون آمد و مرد جوان گفت:
«این چه کاری بود؟ دیوانه ای؟ دردم آمد.»
و در همین حال که او حواسش پرت فکرهای خودش بود، مرد میلیونر، بنگ، مشت دیگری به او زد و او را به زمین انداخت و مرد جوان فکر کرد این میلیونر، دیوانه ست. این مرد دیوانه ست. چه اتفاقی دارد می افتد؟
مرد میلیونر به مرد جوان گفت:
«دوباره ازت می پرسم، چقدر برای رسیدن به موفقیت مشتاق هستی؟ حالا بلند شو و به مبارزه ادامه بده.»
این بار مرد جوان عصبانی شد. او گفت:
«من می خواهم تو را بزنم» و واقعاً هم تلاش کرد که او را بزند، واقعاً تلاش می کرد جاخالی بدهد اما مرد میلیونر خیلی با ظرافت و سرعت می چرخید. او حتی نتوانست مرد میلیونر را لمس کند، حتی دستش هم به او نرسید و دوباره روی زمین افتاد و دوباره و دوباره و دوباره.
مرد جوان در نهایت گفت:
«کافیست، من می روم. این احمقانست، منصفانه نیست. من نیامدم اینجا که کیسه بوکس تو باشم، فکر کردم می خواهی به من یاد بدهی که چطور موفق باشم و من متوجه نمی شوم که این کار چه ارتباطی به موفق شدن دارد.
شاید تو آن کسی که بقیه می گفتند، نیستی، شاید حتی اشتباه بود که اول چنین چیزی ازت خواستم.»
مرد میلیونر خیلی جدی به مرد جوان نگاه کرد و گفت:
«بچه جان، دنیا منصفانه نیست و زندگی هم منصفانه نیست، قرار است با تو بدرفتاری کند، قرار است تو را سرکوب کند، قرار است تو را اذیت کند. اجازه بده یک چیزی به تو بگویم. به من گوش کن، با دقت به من گوش کن.
موفقیت نصیب باهوش ترین ها یا بااستعدادترین ها نمی شود. موفقیت نصیب افرادی می شود که بیشترین اشتیاق را برای کسب آن دارند.
پس اجازه بده از تو بپرسم، چقدر برای رسیدن به موفقیت اشتیاق داری؟»
سلام و سپاس فراوان. بسیار مفید و آموزنده. پیشنهاد می کنم از زندگینامه افراد موفق بیشتر برنامه بگذارید. شاد باشید و پایدار
سلام دوست عزیز
خوشحالم که براتون مفید و مؤثر بود، حتما این کار رو می کنیم در آینده، متشکرم از پیشنهاد خوبتون، موفق باشید
سلام نگرش نیک خیلی عالی هستی، متشکرم که از دن لاک عزیز مطلب میذاری، یه دنیا ممنونم ازت