کتاب الکترونیکی

مقاله دو زبانه سمینار 1 از جول اوستین

مقاله دو زبانه

مقاله دو زبانه فارسی و انگلیسی سمینار 1:

دشمنان شما باعث رشد و پیشرفت شما هستند

 

متن داستان اول

in 2002, we received word that the Houston Rockets Basketball team was moving out of this building and the city was thinking about selling it.

we needed  a larger auditorium. When I heard that, something came alive on the inside, I knew it was supposed to be ours.

Word got out in the city that we were interested in it. There was all kinds of debate as to what should happen to this building.

در سال 2002، مطلع شدیم که تیم بسکتبال هیوستون راکتس در حال تخلیه این ساختمان است و شهرداری به فکر فروش آن است.

ما به یک سالن سخنرانی بزرگتر نیاز داشتیم. وقتی این خبر را شنیدم، انگار چیزی در درونم زنده شد. می دانستم که اینجا قرار است برای ما باشد.

این خبر که ما به این ساختمان علاقمند بودیم، در شهر پخش شد. همه نوع بحثی سر اینکه چه اتفاقی برای این ساختمان باید بیفتد، می شد.

 

A friend of mine was at a business lunching sitting with some high-powered executives.

One of these executives, a very influential man, found out that my friend attends Lakewood.

He started talking about the Compaq Center and about how against us he was; about what a terrible thing this would be for the city, and how no church should ever have this building, and on and on.

Some other people at the table joined in, kind of laughing and making fun, talked about how Lakewood didn’t have a chance in the world to get it

یکی از دوستانم که کارش راه اندازی کسب و کار بود، با چندنفر از اعضای قدرتمند هیئت مدیره جلسه داشت.

یکی از این افراد که مرد خیلی با نفوذی هم بود، فهمید که در برنامه های کلیسای لیکوود شرکت می کند.

او شروع به صحبت کردن در مورد مرکز کامپک کرد و اینکه چقدر با ما مخالف است؛ در مورد اینکه این کار اتفاق وحشتناکی برای این شهر است و هیچ کلیسایی نباید چنین ساختمانی داشته باشد و همینطور ادامه داد.

افراد دیگر پای میز هم به او ملحق شدند، به ما خندیدند و مسخره مان کردند، در مورد این صحبت کردند که لیکوود هیچ شانسی در دنیا برای رسیدن به آن ندارد.

 

Finally, this executive looked at my friend and said very sarcastically, “It will be a cold day in hell before Lakewood ever gets that building”.

My friend called me afterwards and told me about the conversation. I said, “Thanks a lot for the good news. Appreciate that encouragement,”

but the truth is that conversation was ordained by the Creator. He was one of those Goliath’s God had strategically placed in our path

در نهایت، آن فرد بانفوذ به دوستم نگاه کرد و خیلی با طعنه به او گفت «هیچوقت این اتفاق نخواهد افتاد که لیکوود به آن ساختمان دست پیدا کند».

دوستم پس از آن جلسه با من تماس گرفت و در مورد گفت و گو به من گفت. من گفتم «بابت خبرهای خوبت خیلی ممنونم. بابت این دلگرمی متشکرم».

اما واقعیت این است که آن گفت و گو توسط خالق مقدر شده بود. او یکی از جالوت هایی بود که خدا به طور هدفمند سر راه ما قرار داده بود.

 

When I heard about how against us he was, I was already determined, but something rose up in me, I had a holy determination. I had a new fire, a new resolve

every time things got tough, looked like it wasn’t going to work out, I would be tempted to get discouraged, I could hear that phrase, “A cold day in hell”, I’d get my passion right back. it wouldn’t take me 5 seconds.

وقتی شنیدم که او چقدر با ما مخالف است، پیش از این هم مصمم بودم، اما پس از آن غوغایی درونم به پا شد، اراده ای قوی در من شکل گرفت. آتشی درونم به پا شد، تصمیمی جدی گرفتم.

هر زمان که شرایط سخت می شود و اینطور به نظر می رسد که قرار نیست کارها نتیجه بدهند و زمانی که وسوسه می شوم تا ناامید شوم، می توانم آن صدا را بشنوم «هیچوقت این اتفاق نخواهد افتاد»، آنگاه دوباره انگیزه می گیرم و 5 ثانیه هم طول نمی کشد.

 

Sometimes God will put an enemy in your life to keep you stirred up.

He’ll allow critics, doubters, discouragers, even some haters so when you feel tired thinking you want to give up, you’ll keep pressing forward, shaking it off, not because you feel like it but because you don’t want to give your enemies the joy of seeing you defeated.

بعضی وقت ها خدا یک دشمن در زندگی شما قرار می دهد تا همواره شما را هوشیار نگه دارد.

او به منتقدان، شکاکان، ناامیدکنندگان و حتی کسانی که از شما متنفر هستند، این اجازه را می دهد تا وقتی احساس خستگی می کنید و فکر می کنید می خواهید تسلیم شوید، همواره به جلو حرکت کنید، تغییرات بزرگی داشته باشید، نه به این خاطر که شما چنین احساسی دارید، بلکه چون شما نمی خواهید لذت دیدن شکست تان را به دشمنان تان بدهید.

 

مقاله دو زبانه فارسی و انگلیسی

متن داستان دوم

I was talking to a well-known minister one time. For over 50 years he had gone around the world doing so much good, most people were very appreciative.

but in his hometown the local newspaper was never for him. they were always finding fault. He could do 100 things right, they wouldn’t report that. They would find the one thing they didn’t like and make a big deal out of it.

یک بار داشتم با یک کشیش معروفی صحبت می کردم. بیش از 50 سال به تمام دنیا سفر کرده بود و کارهای خوب زیادی انجام داده بود. اکثر افراد قدردان او بودند.

اما در شهر خودش، روزنامه های محلی آنجا هیچوقت با او یار نبودند. همیشه اشتباهات او را پیدا می کردند. او صدها کار خوب انجام داده بود، ولی آنها را گزارش نمی کردند. آنها کاری که از او دوست نداشتند را پیدا می کردند و یک مسئله بزرگ از آن می ساختند.

  برایان تریسی - قدردانی از لحظه ی حال

 

This went on year after year. He had an interesting perspective.

He said, “If it hadn’t been for that newspaper, I would have never accomplished so much”. I thought, “What do you mean”?

He said, “That newspaper not only kept me on my knees but it gave me the fuel to keep pressing forward to prove to them that they were wrong”.

He went on to build a beautiful university in that city. Tens of thousands of young people have attended.

این ماجرا سال های سال ادامه داشت. او دیدگاه جالبی داشت.

او گفت «اگر به خاطر آن روزنامه ها نبود، من هرگز به جایگاه فعلی ام نمی رسیدم». گفتم «منظورت چیست»؟

او گفت «آن روزنامه ها نه تنها من را خسته نکردند، بلکه به من انرژی دادند تا همواره رو به جلو حرکت کنم تا به آنها ثابت کنم که اشتباه می کنند».

او در ادامه یک دانشگاه زیبا در آن شهر ساخت. ده ها هزار جوان در آنجا شرکت کردند.

 

Toward the end of his life when he was just about done, all of a sudden the newspaper had a change of heart. They wrote this big front-page article celebrating everything that he had done.

It was almost like God waited on purpose. God knew that enemy, even though my friend didn’t like it, it was making him better. It was keeping him stirred up, made him more determined, more resilient.

در اواخر عمرش وقتی که تقریبا کارش تمام شده بود، ناگهان روزنامه ها نظرشان را عوض کردند. آنها در صفحه اول روزنامه شان با فونت بزرگ از تمام کارهایی که او انجام داده بود، تقدیر کردند.

تقریبا اینطور به نظر می رسید که خدا به دلیلی منتظر بود. خدا می دانست که آن دشمن، با وجود اینکه دوستم از او خوشش نمی آمد، در حال بهتر کردن او بود. همواره او را هوشیار نگه می داشت، اراده و انعطاف پذیری او را بیشتر می کرد.

 

مقاله دو زبانه جول اوستین

متن داستان سوم

A friend of mine told me out in the lobby a few years back how his business had gone down to nothing. He didn’t think he could survive.

To make matters worse one of his main competitors talked about him on the radio in a very unfavorable light.

They were extremely critical of him, talked about how he wasn’t up to par and that’s why his business was going down.

یکی از دوستانم خارج از لابی به من گفت که چند سال پیش کسب و کارش به پوچی رسید. فکر نمی کرد که بتواند نجات پیدا کند.

به منظور بدتر کردن شرایط، یکی از اصلی ترین رقبایش، در رادیو در مورد او حرف های بسیار زشت و نامطلوبی زد.

به شدت از او انتقاد کرده بودند. در این مورد صحبت کردند که او کارش کیفیت استاندارد نداشت و به همین علت کسب و کارش نابود شد.

 

It looked like that would be the final blow to put him under, but just the opposite happened.

When they mentioned him it drew new attention to his business. New clients started calling out of the blue. The business grew and grew.

Today, it’s stronger than ever. In fact, he surpassed that competitor that tried to talk him down.

به نظر می رسید که با آن ضربه دیگر کارش تمام می شد، اما دقیقاً بر عکسش اتفاق افتاد.

وقتی به او اشاره کردند، توجه جدیدی به کسب و کار او جلب شد. مشتریان جدیدی به طور غیرمنتظره به سمت او رفتند. کسب و کارش بزرگ و بزرگ تر شد.

امروز، کسب و کارش از همیشه قدرتمندتر است. درواقع، او از آن رقیبی که تلاش می کرد تا او را پایین بکشد، پیشی گرفت.

What am I saying? God can use your critics to promote you. God has all kinds of ways to get you to where you’re supposed to be.

He knows how to take what was meant for your harm and turn it around and use it to your advantage.

منظورم چیست؟ خدا می تواند از منتقدان شما استفاده کندتا شما را رشد دهد. خدا تمام راه های رساندن شما به جایی که باید باشید را در اختیار دارد.

او می داند چگونه چیزی را که قرار بود به شما آسیب برساند را بگیرد و تغییرش دهد و از آن به نفع شما استفاده کند.

 

مقالات جول اوستین

 

متن داستان چهارم

In the early 1900’s, farmers in Alabama were facing a major challenge. A tiny insect called the boll weevil had migrated from south America and was now quickly destroying their crops.

They tried everything they could to stop it. They exterminated using all kinds of chemicals, even came up with special formulas still to no avail.

Eventually all they could do was sit back and watch their livelihood be eaten away.

در اوایل سال 1980، کشاورزان در ایالت آلاباما با یک چالش بزرگ مواجه شدند. یک حشره ی کوچک به نام سوسکچه غوزه از جنوب آمریکا به آنجا مهاجرت کرده بود و حالا به سرعت در حال نابود کردن محصولات آنها بود.

  مقاله مقاومت در برابر جریان زندگی

آنها تمام تلاش شان را برای متوقف کردن آن کردند. آنها از انواع مواد شیمیایی برای از بین بردن آن استفاده کردند، حتی به فرمولی خاص رسیدند که باز هم فایده ای نداشت.

در نهایت تمام کاری که می توانستند انجام دهند این بود که بنشینند و تماشا کنند که روزی شان در حال نابودی است.

One day a farmer had an idea; he said to his farmer buddies instead of planting our normal cotton crops, why don’t we try peanuts?

They looked at him like he had lost his mind. Peanuts! We can’t make a living off of peanuts.

Over time he talked them into it. They discovered that the boll weevil didn’t like the taste of peanuts.

روزی کشاورزی ایده ای به ذهنش رسید. او به دوستان کشاورزش گفت به جای کاشت محصولات پنبه طبیعی مان، چرا بادام زمینی را امتحان نکنیم؟

آنها طوری به او نگاه کردند که انگار عقلش را از دست داده است. بادام! ما نمی توانیم با بادام زمینی زندگی کنیم.

به مروز زمان او آنها را قانع کرد. آنها متوجه شدند که سوسکچه غوزه مزه بادام زمینی را دوست ندارد.

Their crops took off like nothing they had ever seen. They made more money in a few months off of peanuts than they normally made the whole year off of cotton crops.

In fact, when the boll weevils finally left they never did go back to cotton; they stuck with peanuts.

محصولات شان آنقدر رشد کرد که تا آن موقع چنین چیزی ندیده بودند. آنها در عرض چند ماه از بادام زمینی پول بیشتری نسبت به پولی که در حالت عادی در کل سال از محصولات پنبه بدست می آوردند، کسب کردند.

درواقع، وقتی در نهایت سوسکچه غوزه از آنجا رفت، آنها هیچوقت دوباره سراغ پنبه نرفتند؛ به همان بادام زمینی چسبیدند.

Friends God works in mysterious ways. You may be dealing with some boll weevils right now.

My encouragement: stay in faith, peanuts are coming. What you think is a setback is really God setting you up to do something new.

دوستان خدا به روش اسرارآمیزی کار می کند. ممکن است شما هم در حال حاضر با چندتا از این سوسکچه های غوزه درگیر باشید.

دلگرمی من به شما این است که ایمان خود را حفظ کنید، بادام زمینی در راه است. چیزی که شما فکر می کنید یک پسرفت است، در حقیقت خدا دارد شما را برای چیز جدیدی آماده می کند.

 

مقاله دو زبانه جول اوستین

 

 

متن داستان پنجم

When I was 10 years old I was playing little league baseball. I was very small growing up. In fact people called me ‘peanut’.

I was always the smallest one on the team. I was in the middle of this important game; the stands were full, everybody was watching, I stepped out to the plate to bat.

When the opposing coach saw how small I was, he came out of the dugout and started hollering to his players in the outfield, “Come in closer! Come in closer”!

وقتی ده سالم بود، در لیگ بیسبال کودکان بازی می کردم. من خیلی ریزه میزه بودم. درواقع مردم من را «بادام زمینی» صدا می زدند.

من همیشه کوچک ترین عضو تیم بودم. وسط یک بازی مهم بودم. جایگاه تماشاگران همه پُر بود. همه در حال تماشای بازی بودند. من به سمت جایگاه رفتم تا با چوب ضربه بزنم.

وقتی مربی تیم حریف دید که من چقدر کوچک هستم، از جایگاهش بیرون آمد و با خوشحالی سر بازیکنانش در زمین فریاد زد که «بیایید نزدیک تر، بیایید نزدیک تر»!

 

He was waving both of his arms, making this big scene. He might as well have said, ‘this kid is a loser. Look how little he is. He can’t hit. He’s not up to par.’

All the stands were watching, I was standing there so embarrassed. I felt like hiding. The outfielders came in right behind the infield; nobody was in the outfield.

جفت دستانش را هم تکان می داد و چنین صحنه بزرگی را ایجاد می کرد. شاید داشت می گفت «این بچه یک بازنده است. ببینید چقدر او کوچک است. او نمی تواند ضربه بزند. استاندارد لازم را ندارد.»

همه داشتند تماشا می کردند، من در جای خودم خیلی خجالت زده ایستاده بودم. دوست داشتم پنهان شوم. بازیکنان تیم حریف کاملاً وارد زمین ما شده بودند. هیچکسی در زمین حریف نبود.

 

All I could think of is that coach must have seen my brother Paul play before. When I saw that, something came all over me.

I thought, “He doesn’t know who I am. He didn’t breath life into me. He doesn’t determine my destiny. I am a child of the most high God. I can do all things through Christ”.

تمام چیزی که می توانستم فکر کنم این بود که آن مربی قبلاً بازی برادرم پائول را باید دیده باشد. وقتی واکنش آنها را دیدم، غوغایی درونم به پا شد.

با خودم فکر کردم «او نمی داند من چه کسی هستم. او به من زندگی نبخشیده است. او سرنوشت من را مشخص نمی کند. من فرزند خدای بلندمرتبه هستم. من به کمک مسیح می توانم هر کاری انجام دهم.

  دعای شکرگزاری از جول اوستین

 

The pitcher threw the ball, I may have been small, but I swung like I was ten feet tall. I gave it everything I had. God helped me to connect perfectly with that ball. It went way over their heads, it took two bounces, hit the back fence; nobody was in the outfield.

I had an ‘inside the park’ home-run. Here’s what I want you to see: the next time I got up to bat, the coach came out with the same fanfare, the same enthusiasm, but this time he shouted, “Back up! Back up! Back up”!

پرتاب کننده توپ را پرتاب کرد. شاید کوچک بودم اما طوری چرخیدم که انگار 3 متر قدم بود. از تمام توانم استفاده کردم. خدا هم کمک کرد تا به طور کامل با آن توب برخورد کنم. توب از بالای سرشان رد شد، دو تا جهش داشت و به فنس پشت شان برخورد کرد، هیچکسی در زمین آنها نبود.

یک گل بدون مزاحم زده بودم. این چیزی هست که می خواهم بگویم: دفعه بعد که خواستم ضربه بزنم، آن مربی با همان هیاهو و شور و شوق از جایگاهش خارج شد اما این بار فریاد زد «برگردید عقب، برگردید عقب، برگردید عقب»

In the same way, the enemy will come against you in your thoughts. He’ll tell you things like, ‘you’ll never get well, you’ll never break the addiction, you can’t accomplish your dreams, you’re too small, you don’t have what it takes.’

You can either believe those lies and let him talk you into mediocrity Or you can do like I did as a 10 year old boy and say, “No, I don’t think so. You don’t set the limits for my life. You don’t determine my destiny. You didn’t give me breath. I may look small but I know I’m full of resurrection power. The same Spirit that raised Christ from the dead lives on the inside of us”!

به همین صورت، در افکارت دشمن بر علیه تو ظاهر می شود. مثلاً او به تو می گوید «هیچوقت حالت خوب نمی شود، هیچوقت اعتیادت را ترک نخواهی کرد، هیچوقت به رؤیاهایت نمی توانی برسی، تو خیلی کوچک هستی، شرایط لازم را نداری.»

تو یا می توانی این دروغ ها را باور کنی و به او اجازه دهی تو را به زندگی متوسط قانع کند یا می توانی کاری که من به عنوان بچه ده ساله انجام دادم را انجام دهی و بگویی «نه، من اینطور فکر نمی کنم. تو برای زندگی من محدودیت تعیین نمی کنی. تو سرنوشت من را مشخص نمی کنی. تو به من زندگی نداده ای. شاید کوچک به نظر برسم اما سرشار از قدرت قیام هستم. همان روحی که مسیح را از مرگ بیدار کرد، درون ما هم وجود دارد».

 

دانلود سخنرانی دو زبانه جول اوستین

متن داستان ششم

Have you ever been washing your car at home? you have your water hose, you turn the valve on, the water comes out maybe 3 or 4 feet?

But when you really want to spray your car off, you need it to go further and if you’re like me, you don’t have a nozzle on the end, then you put your thumb on the end of the hose and you restrict the water.

آیا تا به حال ماشین تان را در خانه شسته اید؟ شلنگ تان را بر می دارید، شیر آب را باز می کنید، آب شاید یک تا یک و نیم متر به بیرون پرتاب شود.

اما وقتی واقعا می خواهید ماشین تان را با فشار آب بشویید، نیاز دارید که عقب تر بروید و اگر مثل من باشید، سرلوله ای در انتهای شیلنگ تان ندارید، پس انگشت شست تان را در انتهای شیلنگ قرار می دهید و آب را محدود می کنید.

 

You would think when you restrict it, it would come out less but it’s just the opposite, when you restrict that water because it is under more pressure it shoots out 15 or 20 feet. It goes many times further than when it had no pressure.

فکر می کنید اگر آن را محدود کنید، آب کمتری بیرون می آید اما دقیقا برعکس است. زمانی که شما آب شیلنگ را محدود می کنید، چون تحت فشار بیشتری قرار می گیرد، تقریبا 5 تا 6 متر به بیرون پرتاب می شود. خیلی بیشتر از زمانی که تحت فشار نیست، خیلی دورتر ریخته می شود.

 

In the same way, when the enemy puts you under pressure, he thinks that’s going to stop you but what he doesn’t realize is all that’s going to do is cause you to shoot out further.

When you feel restricted, when you face opposition, don’t be discouraged; get ready to shoot out, get ready for new levels, get ready for promotion. That pressure is not going to stop you, it’s going to increase you.

به همین صورت، وقتی دشمن شما را تحت فشار قرار می دهد، فکر می کند قرار است شما را متوقف کند اما چیزی که متوجه نمی شود این است که تنها کاری که می کند این است که باعث می شود شما دورتر پرتاب شوید.

وقتی احساس محدودیت کردید، وقتی با مخالفت ها روبرو شدید، ناامید نشوید؛ برای پرتاب شدن آماده شوید، برای ورود به سطح جدید آماده شوید، برای ارتقاء آماده شوید. آن فشار قرار نیست شما را متوقف کند، بلکه قرار است شما را رشد دهد.

 

مقاله دو زبانه از جول اوستین

 

guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
3 سال قبل

واقعا بی نظیره این ویدوئوها بیییییییی نظییییییییییر.
ممنون از سایت شما که این مطالب بسیار مفیدرو به اشتراک می گذارید