با مطالعه خلاصه کتاب انسان در جستجوی معنا (Man’s Search for Meaning) اثر ویکتور فرانکل کشف می کنید که چگونه تجربیات وحشتناک یک انسان به او کمک کرد تا دیدگاهی منحصر به فرد از طبیعت انسان را پیدا کند.
برای کسی غیر از بازماندگان غیرممکن است که بداند زندگی یک زندانی در اردوگاه کار اجباری نازی ها چگونه بوده است. ما فقط می توانیم تصور کنیم که مردم چگونه هر روز را پشت سر می گذارند و چگونه وقتی در محاصره جنایات قرار می گیرند، سالم می مانند. ویکتور فرانکل، که خود یکی از بازماندگان اردوگاه است، به توضیح چگونگی مبارزه زندانیان رژیم نازی کمک می کند.
این تجربیات، شواهدی را برای نظریه روان شناختی فرانکل ارائه می کند و توضیح می دهد که چگونه برای پیشرفت در شرایط وخیم و زنده ماندن، باید معنای شخصی خود را از زندگی کشف کنیم. در این خلاصه ای از کتاب انسان در جستجوی معنا یافته های ویکتور فرانکل از اردوگاه ها را خواهید فهمید و در مورد توسعه معنا درمانی او اطلاعات خوبی بدست خواهید آورد.
خلاصه کتاب انسان در جستجوی معنا + نکات کلیدی
در این خلاصه کتاب یاد خواهید گرفت:
- چگونه معنای زندگی خود را بیابید.
- چگونه اردوگاه های کار اجباری امید را از زندانیان می گرفتند.
- چگونه برخی افراد می توانند در بدترین موقعیت ها شوخ طبع باشند.
ویکتور فرانکل کیست؟
ویکتور فرانکل (Viktor Frankl) در 26 مارس 1905 در وین اتریش به دنیا آمد. او یک روانشناس، عصبشناس و فیلسوف اتریشی بود که به خاطر معنادرمانی (Logotherapy) و کتاب انسان در جستجوی معنا (Man’s Search for Meaning) شهرت دارد.
زندگی و تجربیات ویکتور فرانکل
- فرانکل در رشته پزشکی در دانشگاه وین تحصیل کرد و در سال 1926 دکترای خود را دریافت کرد.
- او در ابتدا به عنوان روانپزشک در بیمارستانهای وین مشغول به کار شد و سپس به مطالعه روانشناسی عمیق و فلسفه وجودی پرداخت.
- در سال 1939، با شروع جنگ جهانی دوم، فرانکل به دلیل یهودی بودن توسط نازیها دستگیر شد.
- او سه سال در اردوگاههای کار اجباری نازی، از جمله آشویتس، رنج برد.
- در این دوران، او شاهد وحشت هولوکاست بود و بسیاری از عزیزان خود را از دست داد.
- فرانکل به 16 زبان زنده دنیا مسلط بود.
- او در طول زندگی خود 39 کتاب و بیش از 300 مقاله نوشت.
- فرانکل به عنوان یکی از بزرگترین متفکران قرن بیستم شناخته میشود.
خلاصه کتاب انسان در جستجوی معنا در یک نگاه
به طور کلی این کتاب از دو بخش تشکیل می شود که ابتدا می خواهیم یک نگاه کلی به هر بخش بیندازیم:
بخش اول: دوران حضور فرانکل در اردوگاه های کار اجباری
ویکتور فرانکل از چهار اردوگاه کار اجباری مختلف جان سالم به در برد. او مشاهده کرد که زندانیان سه مرحله کلی روانشناختی را پشت سر می گذارند:
-
شوک اولیه: هنگام ورود به اردوگاه ها، اکثر آنها دچار شوک شدند. این شوک به صورت توهم رهایی و واکنش های غیرطبیعی به شرایط، مانند شوخی، کنجکاوی بیمارگونه و فقدان ترس بروز می کرد.
-
بی تفاوتی: پس از اینکه زندانیان در زندگی اردوگاه جا افتادند، دچار بی تفاوتی شدند. بی تفاوتی به معنای مردگی واکنش های احساسی ماست. این بی تفاوتی پوسته محافظی ایجاد می کرد و به زندانیان اجازه می داد رنج های بسیار وحشتناکی را بدون اینکه عقل خود را از دست بدهند تحمل کنند.
-
زدودگی شخصیت پس از آزادی: پس از آزادی زندانیان، آنها دچار زدگی شخصیت شدند. در زدگی شخصیت، شما احساس جدایی از افکار، بدن و خودتان می کنید. خود را از بیرون می بینید یا احساس می کنید در حال خواب هستید و واقعاً حضور ندارید. شرایط اردوگاه ها زندانیان را مجبور به جدا شدن از خودشان می کرد و ترمیم این وضعیت حتی پس از آزادی آنها نیز دشوار بود.
با وجود محیط وحشتناک، فرانکل متوجه شد که زندانیانی که بیشتر احتمال زنده ماندن در اردوگاه های کار اجباری را داشتند، از روش های مقاومت روانشناختی خاصی برخوردار بودند: زندگی درونی غنی، اهداف آینده محور و کشف معنا در رنج هایشان.
زندانیانی که احتمال کمتری برای زنده ماندن داشتند، رنج های خود را بی معنا می دیدند و در نهایت تسلیم ناامیدی می شدند – آنها متقاعد نمی شدند که دلیلی برای تلاش برای زنده ماندن داشته باشند، بنابراین از نظر روحی و جسمی تسلیم می شدند.
همه ما تحت تأثیر نیروهای خارجی هستیم که می توانند زندگی ما را تغییر دهند، خواه نیروهای مثبت یا منفی باشند. اما تنها چیزی که همیشه در اختیار داریم، صرف نظر از شرایط بیرونی، آزادی انتخاب نحوه واکنش به شرایطمان است. ما بر دیدگاه، انتخاب ها و برداشت خود از وضعیتی که در آن قرار داریم کنترل داریم.
بخش دوم: لوگوتراپی
فرانکل از اردوگاه های کار اجباری جان سالم به در برد و آنچه در آنجا شاهد بود، الهام بخش او برای ابداع لوگوتراپی شد، یعنی مکتبی از روانشناسی که بر این باور است که معنا، نیروی محرک زندگی انسان است، نه لذت، همانطور که فروید معتقد بود، و نه قدرت، همانطور که آدلر باور داشت.
لوگوتراپی بر انجام اقداماتی متمرکز است که با معنای زندگی شما همسو باشد. یکی از روشهای انجام این کار، نگاه کردن به انتخابهایتان از بستر مرگ است – آیا از آنها راضی هستید و آیا احساس میکنید که آنها هدفی را که برای شما مهم بوده است، برآورده کردهاند؟
لوگوتراپی سه مسیر مختلف برای پیدا کردن معنای زندگی پیشنهاد می کند:
- از طریق دستاوردها و موفقیت ها، خلق آثاری ارزشمند یا انجام کارهای باارزش.
- از طریق تجربه چیزهای مثبت مانند عشق یا زیبایی طبیعت.
- از طریق رنج کشیدن، که اگر بتوانیم در آن معنا پیدا کنیم، می تواند به یک دستاورد مهم انسانی تبدیل شود.
برای مثال، والدینی که برای رفاه فرزندانشان سخت کار می کنند، در رنج خود معنایی پیدا کرده اند.
همچنین برای یافتن معنا در رنج خود می توانیم سه کار انجام دهیم:
- رنج شخصی را از طریق تغییر نگرشی که نسبت به رنج خود داریم، به پیروزی شخصی تبدیل کنیم.
- از احساس گناه ناشی از تصمیمات گذشته برای کمک به بهبود تصمیمات آینده خود استفاده کنیم.
- از این واقعیت که روزی خواهیم مرد برای الهام بخشیدن به خود برای عمل مسئولانه و تصمیم گیری درست استفاده کنیم.
مردم اغلب از وجود خود ناامید می شوند و جستجو برای معنا می تواند باعث اضطراب شود.
لوگوتراپی به دو شکل از اضطراب می پردازد:
1- فرا-قصد روی چیزی که می خواهید، که معمولاً به دلیل تلاش برای اجبار به وقوع پیوستن، شما را از دستیابی به هدف مورد نظر باز می دارد.
برای مثال، زمانی که نیمه شب از خواب بیدار می شوید و سعی می کنید خود را مجبور کنید که دوباره بخوابید، اغلب اوقات فرا-قصد برای خوابیدن باعث می شود بیشتر بیدار بمانید.
2- اضطراب پیش بینی، جایی که ترس شما از اتفاق افتادن چیزی باعث می شود که آن اتفاق بیفتد.
برای مثال، کسی که از عرق کردن بیش از حد در هنگام عصبانیت خجالت می کشد، عصبی می شود، شروع به عرق کردن می کند، سپس از عرق کردن بیش از حد مضطرب می شود، که سطح استرس او را افزایش می دهد و باعث عرق کردن بیشتر او می شود.
اولین واکنش زندانیان به اردوگاه های کار اجباری، شوک اول به شکل امید و سپس ناامیدی بود.
امروزه همه حداقل تا حدودی نسبت به اعمال وحشتناک و غیرانسانی که در اردوگاه های کار اجباری در سراسر آلمان و اروپای شرقی تحت رژیم نازی انجام می شد، آگاهی دارند. به همین ترتیب، اهداف خشونت نازی ها در طول هولوکاست و سرنوشت وحشتناک زندانیان تا حدودی برایشان روشن بود. برای همین، واکنش اولیه هنگام ورود به کمپ ها “ترس” بوده است و واکنش ها به سه مرحله مجزا تقسیم شدند.
مرحله اول پس از ورود به کمپ یا حتی زمانی که زندانیان در حال انتقال بودند، آغاز شد. زندانیان از آنچه اتفاق می افتاد چنان شوکه شده بودند که ناامیدانه سعی می کردند خود را متقاعد کنند که به نحوی همه چیز درست خواهد شد. اکثر زندانیان داستان های وحشتناکی را در مورد آنچه در اردوگاه ها اتفاق افتاده شنیده بودند، با این حال وقتی خودشان به آنجا فرستاده شدند، به خود گفتند که اوضاع برای آنها متفاوت خواهد بود!
برای مثال، کسانی که به اردوگاه مرگ آشویتس رسیدند، هنگام خروج از قطار، یک گروه برای کارهای سخت و یک گروه برای اعدام فوری به چپ یا راست فرستاده شدند. با این حال، هیچ یک از آنها نمی دانستند این گروه ها چه معنایی دارند. با توجه به شوک رسیدن به اردوگاه، زندانیان به توهم مهلت، تسلیم شدند و به دروغ، معتقد بودند صفی که در آن قرار دارند به نوعی به معنای فرار از عذاب حتمی است.
در این مرحله اول، زندانیانی که هنوز به وحشت های اردوگاه عادت نکرده بودند، به شدت از همه چیز می ترسیدند. زندانیان تازه وارد نمی توانستند تجربه شدید احساسی تماشای زندانیان دیگر را که به وحشیانه ترین شیوه ها مجازات می شدند، مدیریت کنند. در مواجهه با وحشیگری وحشتناک، آنها به زودی امید خود را از دست دادند و شروع به دیدن مرگ به عنوان نوعی آرامش کردند. در واقع اکثر آنها خودکشی را راهی برای رهایی می دانستند.
پس از چند روز اقامت در اردوگاه، زندانیان در حالت بی تفاوتی قرار گرفتند
در ادامه خلاصه انسان در جستجوی معنا آمده است که پس از شوک اولیه، زندانیان به زودی به وحشت و مرگی که آنها را احاطه کرده بود عادت کردند، بنابراین از نظر احساسی بی تفاوت شدند. در عوض، تمام افکار و احساسات آنها معطوف به بقا بود. برای مثال، زندانیان به جای اینکه در مورد احساساتی مانند عشق یا اشتیاق فکر کنند، بیشتر درباره غذا یا هر نوع رضایت حیاتی دیگری که ما معمولاً بدیهی می دانیم، اما در اردوگاه ها به شدت محدود بود، صحبت می کردند و حتی رویایش را می دیدند.
در حالی که زندانیان در مرحله اول از وحشت پنهان می شدند، بی تفاوتی مرحله دوم به عنوان سپر عمل می کرد و به آنها قانون اساسی می داد که هم در ظلم های روزمره اردوگاه ها زندگی کنند و هم از هر فرصتی برای بهبود شانس بقای خود استفاده کنند. به عنوان مثال، پس از مرگ چند نفر در حین شیوع تیفوس در یکی از اردوگاه ها، زندانیان در مرحله دوم دیگر احساس انزجار یا ترحم نداشتند.
در عوض، آنها فرصتی را دیدند تا باقیمانده غذا، کفش یا سایر اقلام لباس را از زندانی هایی که اکنون مرده بودند، بگیرند. هیچ پایان قابل پیش بینی دیگری برای دوران حضور آنها در اردوگاه وجود نداشت، مگر به دست نگهبانان، که باعث می شد زندانیان تصور کنند که زندگی هنوز معنایی دارد.
معمولاً ما برای آینده زندگی می کنیم؛ برنامه ریزی های بزرگی انجام می دهیم و از اینکه زندگی خود را می بینیم هیجان زده می شویم. اما زندانیان در اردوگاه ها دیدگاهی کاملاً متفاوت داشتند. برای آنها هیچ هیجانی مربوط به زمان آینده وجود نداشت. حتی آینده ای هم وجود نداشت. هیچکس نمی دانست دوره زندان آنها چه زمانی به پایان می رسد. اکثر زندانیان فکر می کردند که زندگی آنها به پایان رسیده است. آنها صرفاً در اردوگاه «وجود داشتند» و «زندگی» را رها کردند، زیرا هیچ هدفی برای رسیدن به آن وجود نداشت.
اغلب در ابتدا زندگی پس از آزادی با احساس ناباوری و سپس با تلخی مشخص می شد.
زندانیانی که به اندازه کافی خوش شانس بودند و در اردوگاه های کار اجباری زنده ماندند، پس از آزادی باید با چالش جدیدی روبرو می شدند. بیشتر آنها مدت زیادی را در اردوگاه ها گذرانده بودند و زندگی عادی برای آنها بسیار سخت شده بود. بلافاصله پس از آزادی، زندانیان قادر به درک آزادی خود نبودند. آنها که به حالت بی تفاوتی عاطفی عادت کرده بودند، نمی توانستند فورا دیدگاه خود را تغییر دهند. در ابتدا، زندانیان نمی توانستند لذت یا شادی را تجربه کنند.
آنها که اغلب رویای رهایی را در سر می پروراندند، وقتی بالاخره آزاد شدند، آن را غیرواقعی یافتند! پس از آزادی، بسیاری از زندانیان احساس می کردند که نوبت آنها رسیده تا به دیگران آسیب برسانند. پس از آنکه دچار چنین رفتار غیرانسانی شده اند، برای آنها کاملاً منطقی بود که به دنبال نوعی غرامت مثل انتقام گرفتن از نگهبانان در اردوگاه ها باشند. علاوه بر این، زندانیان آزاد شده همیشه با استقبال گرمی که تصور می کردند پس از بازگشت به خانه در انتظارشان است رو به رو نمی شدند.
متأسفانه، بسیاری از زندانیان به خانه آمدند و متوجه شدند که خانواده آنها کشته شده و شهرهایشان به ویرانه تبدیل شده است. اما تلخی آنها فقط مربوط به خانواده و دوستان از دست رفته نبود. آنها امیدوار به شفقت بودند و انتظار داشتند که رنج آنها درک شود.
با این حال، اغلب اوقات کسانی که هرگز اردوگاه کار اجباری را ندیده بودند، هنگام صحبت با زندانیان آزاد شده فقط شانه بالا می انداختند و می گفتند که آنها نیز مثلاً از جیره بندی و بمباران رنج برده اند. در حالی که مطمئناً بازگشت به زندگی عادی برای زندانیان آزاد شده آسان نبود، اما پس از مدتی آنها توانستند یک بار دیگر از زندگی خود لذت ببرند و خوشحال باشند که از هولوکاست جان سالم به در برده اند.
زندانیان روی زندگی «درونی» خود تمرکز کردند
تاکنون، ما دیده ایم که زندانیان در داخل اردوگاه چگونه رنج می کشند. اما چگونه می شد از سلامت عقل آنها محافظت کرد و از وحشت جان سالم به در برد؟ در اصل، همه چیز به جایی رسید که آنها تمرکز خود را بدست آوردند. برای برخی، تصور عزیزانشان و یادآوری خاطرات گذشته، فرار ذهنی از وحشت و وحشیگری محیط اطرافشان را ممکن ساخت.
در واقع، کسانی که توانستند حداقل کمی شادی را در خاطرات خود بیابند، اغلب بهتر از دیگران قادر به زنده ماندن بودند. آنها در اردوگاه ها هیچ آرامشی نداشتند، زیرا مجبور بودند در سرما کارهای سخت انجام دهند. با این حال، عشق می تواند آنها را زنده کند.
تعدادی از زندانیان با غوطه ور شدن در طبیعت و شوخ طبعی آرامش یافتند. یک غروب افسانه ای یا یک پرنده بامزه می تواند بخشی از شادی را به زندانیان هدیه کند، حتی اگر زودگذر باشد.
زندانیان در طول نیم ساعت استراحت ناهار خود گردهمایی های کوچکی را مدیریت می کردند و در طی آن سعی می کردند خود را از واقعیت منحرف کنند، مثلاً با آهنگ ها یا اجراهای کوچک شرایط آرامبخشی را برای خود فراهم می کردند.
حتی لحظات نادری وجود داشت که زندانیان حس شوخ طبعی خود را پیدا کردند. این شوخ طبعی اغلب شامل تصور آینده پس از آزادی و شوخی در مورد اینکه چگونه روال اردوگاه ممکن است بر موقعیت های بعدی آنها تأثیر بگذارد، بود.
اکثر زندانیان سرنوشت خود را پذیرفتند
آزادی انتخاب در مورد لباس، نهار یا خیریه هایی که به آنها کمک می کنیم، چیزی است که همه ما بدیهی می دانیم. البته در اردوگاه ها هیچ چیز را نمی شد بدیهی دانست. توانایی تصمیم گیری برای خود معنای کاملاً جدیدی پیدا کرد. بیشتر تصمیمات مربوط به زندگی یا مرگ بود و بسیاری از زندانیان از گرفتن آن می ترسیدند. مثلا گاهی به زندانیان دستور می دادند که به اردوگاه دیگری بروند.
نگهبانان گاهی اوقات از آنها به عنوان “اردوگاه های استراحت” یاد می کردند، اما هیچکس نمی توانست مطمئن باشد که آنها را به اتاق های گاز هدایت نمی کنند. بنابراین، هنگامی که زندانیان متوجه می شوند که به جای دیگری فرستاده خواهند شد، برخی ناامید می شوند تا این تصمیم را تغییر دهند.
با این حال این احتمال نیز وجود داشت که اردوگاه جدید آنها واقعاً برای آنها تسکین ایجاد کند. هیچ راهی برای آنها وجود نداشت که بدانند چه تصمیمی بهتر است، بنابراین بسیاری از زندانیان تصمیم گرفتند که نباید در سرنوشت خود مداخله کنند. زندانیان دیگری نیز وجود داشتند که مصمم بودند حتی کوچکترین آزادی ها را حفظ کنند و از هر فرصتی برای تصمیم گیری استفاده می کردند.
زندانیان با وجود شرایط اسفباری که داشتند، تا آنجا که ممکن بود سعی کردند مطابق با ارزش های خود زندگی کنند. برای مثال، زندگی معنوی آنها چیزی بود که نمی شد از آنها سلب کرد. اگرچه ممکن است مجبور شوند مراسم خود را کنار بگذارند، اما همچنان می توانستند تصمیم بگیرند که مطابق با استانداردهای اخلاقی خود زندگی کنند. به عنوان مثال، برخی از زندانیان با اینکه گرسنه بودند، به کسانی که نیاز بیشتری داشتند نان می دادند.
بر اساس منطق درمانی، انگیزه ما برای عمل از معنای زندگی ما نشات می گیرد.
نویسنده صحنه های وحشتناک زیادی را در اردوگاه ها شاهد بوده است. در آن زمان، او بارها و بارها متوجه شد که مردم برای داشتن چیزی که منتظر آن هستند، نیاز به معنا در زندگی خود دارند. در واقع، زندانیانی که می توانستند این معنا را حفظ کنند، قوی تر و مقاوم تر از کسانی بودند که آن را از دست داده بودند. این مشاهدات به تأیید بسیاری از ایده های نظریه روان درمانی و معنا درمانی او کمک کرد. ویکتور فرانکل نویسنده کتاب انسان در جستجوی معنا معتقد است جستجوی ما برای معنا بزرگترین انگیزه در زندگی است.
تحقیقات زیادی وجود دارد که این ایده را تایید می کند. به عنوان مثال، در یک مطالعه از دانشگاه جانز هاپکینز، از دانشجویان پرسیده شد که چه چیزی را در زندگی خود مهمترین می دانند. اکثریت قریب به اتفاق 78 درصد گزارش کردند که یافتن هدف و معنا در زندگی برای آنها مهم ترین مسئله است.
وقتی نمی توانیم معنای زندگی مان را پیدا کنیم، با چیزی که از آن به عنوان خلاء وجودی یاد می شود، زندگی می کنیم.
افرادی که نمی توانند بر اساس ارزش های خود زندگی کنند یا احساس می کنند زندگی آنها معنایی ندارد، در درون خود نوعی پوچی پیدا می کنند. برای تجربه خلاء وجودی نیازی به آسیب جدی ندارید. برای مثال، فقط “رواننژندی روز تعطیل” را در نظر بگیرید، که افراد پس از یک هفته کار سخت، شروع به استراحت می کنند، اما متوجه می شوند که زندگی شان کاملاً خالی از هدف است. هدف به افراد برای یافتن معنا و در نتیجه جلوگیری از پیامدهای منفی که می تواند از خلاء وجودیِ پایدار ناشی شود، کمک می کند.
معنای کلی برای زندگی وجود ندارد
زندگی هر کسی در یک لحظه معنای خاص خود را دارد. با دانستن اینکه یافتن هدف در زندگی چقدر مهم است، از خود می پرسیم که چگونه می خواهیم هدف خود را پیدا کنیم. در واقع، بسیاری از مردم بر این باورند که برای انتخاب درست در زندگی، ابتدا باید هدف زندگی خود را کشف کنند.
با این حال، منطق درمانی نشان می دهد که برعکس این موضوع درست است:
نحوه عمل ما و مسئولیتی که در قبال انتخاب هایمان احساس می کنیم، معنای ما را تعیین می کند.
برای مثال، زندانیان اردوگاه های کار اجباری می توانستند هدفی را بر اساس انتخاب هایی که انجام می دادند در زندگی خود حفظ کنند و در نهایت این کار را انجام دادند.
تصمیم به جست و جوی زیبایی در طبیعت یا کمک به دیگران به آنها هدفی داد تا درک کنند که شکست نخورده اند و می توانند به راه خود ادامه دهند. یکی از پیامدهای این امر این است که معانی ما نباید یکسان باشد. در واقع هر کسی معنای زندگی خود را دارد. اگر از یک استاد بزرگ شطرنج بخواهید بهترین حرکت را انجام دهد، او به شما خواهد گفت که به طور کلی بهترین حرکت وجود ندارد. اما بسته به شرایط مختلف در طول بازی، بهترین حرکت وجود دارد. همین امر در مورد معنای زندگی نیز صدق می کند:
هیچ معنای کلی برای زندگی وجود ندارد و معنای زندگی به مجموعه شرایط و تصمیمات منحصر به فرد هر کسی بستگی دارد.
هدف منطق درمانی کمک به افراد در درک این موضوع است که زندگی آنها می تواند معنی داشته باشد و هر کس باید هدف زندگی خود را بر اساس تصمیمات خود تعیین کند. معنای زندگی هیچ محدودیتی ندارد. به عنوان مثال، ممکن است متوجه شوید که شغل جدید شما معنای شخصی به شما می دهد (مثلاً احساس می کنید که بخشی از مشارکت مثبت در جهان مربوط به شما است) یا می تواند فراتر از امور شخصی باشد و جامعه و اجتماع را درگیر کند.
شما می توانید با پیگیری فعالانه، ترس های خود را مدیریت کنید
در ادامه خلاصه کتاب انسان در جستجوی معنا آمده که اگرچه هدف نهایی لوگوتراپی (معنا درمانی) کمک به بیماران برای یافتن معنای زندگی است، اما این تنها کاربرد آن نیست. لوگوتراپی تعدادی تکنیک را برای افرادی که به اختلالات روانی مبتلا شده اند، توسعه داده است. لوگوتراپی با تمرکز بر عوامل داخلی به جای عوامل خارجی که بر بیماران تأثیر می گذارد، قادر به انجام این کار است. در روان درمانی عادی، بیمار تحلیل می شود و ترس های روانی او با محیط اطراف و سایر رویدادهای بیرونی او مشخص می شود.
در مقابل، منطق درمانی فرض می کند که افراد قادر به تصمیم گیری و تعیین هدف زندگی خود مستقل از محیط خود هستند. این درک اساسی برای کمک به مردم در جهت کنترل ترس ها و اضطراب های آنها لازم است تا به نتایج بلندمدت دست یابند. اما چگونه؟
منطق درمانی از این پدیده عجیب استفاده می کند:
وقتی از چیزی می ترسیم، اغلب اتفاق می افتد، اما وقتی تلاش می کنیم و چیزی را مجبور می کنیم اتفاق بیفتد، هرگز اتفاق نمی افتد! تصور کنید یک دوست عصبی دارید که به شدت از سرخ شدن در مقابل دیگران می ترسد. از آنجایی که او همیشه به آن فکر می کند، هر زمان که در میان جمعیت باشد بلافاصله سرخ می شود.
در این شرایط، لوگوتراپی از چیزی به نام نیت متناقض استفاده می کند که در آن از بیمار خواسته می شود دقیقاً کاری را انجام دهد که از آن می ترسد. به عنوان مثال، دوست عصبی شما می تواند هر زمان که در اطراف افراد دیگر قرار می گیرد، سعی کند تا حد امکان سرخ شود. به زودی متوجه می شود که وقتی سعی می کند، هیچ اتفاقی نمی افتد و بنابراین به مرور ترس از سرخ شدن را از دست می دهد.
بخشی از کتاب انسان در جستجوی معنا
در توصیف و تحلیل چگونگی درک تجربه های آزادی مجبورم از تجارب شخصی خودم سخن بگویم. پس از آن همه فشار روحی، عذاب و خستگی بدنی، سرانجام پرچمی سفید بر تیرک اردوگاه ما بلند شد. در آن لحظه، حالت سردرگمی درونی و روحی ما به آرامش تبدیل شد، اما اگر بگویم که از خوشحالی بال در آورده و حقیقت را از دست داده بودیم، اشتباه میکنم. پس چه شد؟
ما، زندانیان خسته و فرسوده، با پاهایی سست خود را به طرف دروازههای اردوگاه میکشاندیم و با ترس و لرز به اطراف نگاه میکردیم. تلاقی نگاههای ما پر از ترس و امید و سؤال بود! سپس، چند گام به سمت بیرون از اردوگاه برداشتیم، اما این بار هیچکس بر سر ما فریاد نزد و هیچ نیازی هم نبود که برای فرار لگد یا کتک بخوریم.
نه، این بار حتی نگهبان ها هم با ما با فروتنی سیگار تعارف می کردند. نمی توانستیم آن ها را شناسایی کنیم، زیرا همه یونیفرم داشتند. به آرامی از اردوگاه خارج شدیم و در امتداد خیابانی قدم میزدیم که در راستای اردوگاه بود. پاهایمان سست شده بود و لنگان لنگان پیش می رفتیم. می خواستیم دنیا را با چشمان آزادانه بنگریم.
هر لحظه به گفته ی “آزادی” فکر می کردیم، اما نمی توانستیم آن را درک کنیم. این واژه، در طی سال هایی که در آرزوی آن بودیم، آنقدر به کار برده شده بود که اکنون برایمان بی معنا شده بود. دیگر واقعیت آزادی توان نفوذ در ذهن خودآگاه ما را نداشت و نمی توانستیم این واقعیت را بپذیریم که اکنون آزادی نصیب ما شده است.
درسی از کتاب انسان در جستجوی معنا
عشق یکی از مهمترین سرمایههای بشر در زندگی است. پرسشی که برای بسیاری از خوانندگان کتاب انسان در جستجوی معنا وجود دارد این است که در اردوگاه در آن شرایط سخت و طاقتفرسا چه چیزی از انسانها محافظت می کرد؟ بعضی از زندانیها با تصور کردن عزیزانشون و به خاطر آوردن خاطرات خوش و زیبای گذشته از سلامت روان و اعصاب خودشان حفاظت میکردند و با این کار خودشان را با شرایط سختی که در آن قرار داشتند، وفق میدادند.
کسانی که اندکی عشق، شور و نشاط در ذهن خود داشتند و خاطرات خوشی از گذشته در ذهن خود نگه داشته بودند، میتوانستند از خودشان محافظت کنند. جالب است بدانید که زندانیها لباس گرمی برای حفاظت از خودشان در برابر سرمای استخوان سوز زمستان نداشتند و لباس شان در تابستان و زمستان یکسان بود. در چنین شرایطی نیروی عشق خودش را نشان میداد و به همه ثابت میکرد که چه قدرت و توانایی شگفت انگیزی دارد.
در آن فضا یک عده از زندانیها با تماشای غروب آفتاب یا با شنیدن صدای یک پرنده به آرامش می رسیدند. همچنین وقتی زمان ناهار می شد، دور هم جمع میشدند و همین در کنار هم بودن، برایشان زیبا و لذت بخش بود. در این زمان برای هم جک تعریف میکردند و از حس شوخ طبعی برای نیرو و قدرت شان کمک می خواستند. این موضوع نشان می دهد که حس طنز و شوخ طبعی تا چه اندازه می تواند انرژی زا باشد. در ادامه یکی از مهمترین جملات کتاب انسان در جستجوی معنا را میخوانیم:
شوخ طبعی بیش از هر حس دیگری میتواند بشر را از انزوا بیرون بکشاند و توانایی او را برای تحمل شرایط ناگوار بالا ببرد.
خلاصه نهایی
کتاب “انسان در جستجوی معنا” اثر ویکتور فرانکل، روانشناس اتریشی، به شرح تجربیات او در اردوگاههای کار اجباری نازی و فلسفه لوگوتراپی (معنادرمانی) میپردازد.
فرانکل در این کتاب استدلال میکند که حتی در تاریکترین شرایط، انسانها میتوانند با یافتن معنا در زندگی، از رنج و سختی عبور کنند. او معتقد است که معنای زندگی میتواند از طریق عشق، کار، خلاقیت و حتی رنج حاصل شود.
فرانکل در کتاب خود، فلسفه معنادرمانی را معرفی میکند که نوعی از روان درمانی است که بر یافتن معنا در زندگی تمرکز دارد. معنادرمانی به افراد کمک میکند تا با چالشهای زندگی خود، از جمله رنج، اضطراب و مرگ، به روشی سالم و معنادار روبرو شوند.
فرانکل در کتاب خود به خواننده میآموزد که چگونه با سختیها و چالشهای زندگی روبرو شود. او به افراد توصیه میکند که به جای تمرکز بر مشکلات، بر یافتن معنا در زندگی خود تمرکز کنند.
کتاب “انسان در جستجوی معنا” به یکی از پرفروشترین کتابهای روانشناسی در جهان تبدیل شده است. این کتاب به میلیونها نفر در سراسر جهان کمک کرده است تا با چالشهای زندگی خود روبرو شوند و معنای زندگی خود را پیدا کنند.
نکات کلیدی:
- یافتن معنا در زندگی، کلید غلبه بر سختیها و چالشها است.
- لوگوتراپی به افراد کمک میکند تا معنای زندگی خود را پیدا کنند.
- انسانها در هر شرایطی، حتی در سختترین شرایط، دارای آزادی انتخاب هستند.
- عشق قویترین نیرویی است که در وجود انسان وجود دارد.
- زندگی هرگز پوچ نیست، حتی زمانی که رنج میبریم.
خواندن کتاب “انسان در جستجوی معنا” را به هر کسی که به دنبال یافتن معنا در زندگی خود است، به شدت توصیه میکنم.
نظر شما چیست؟
مهمترین نکته ای که از این خلاصه کتاب انسان در جستجوی معنا برداشت کردید را در قسمت دیدگاه های پایین صفحه برای من و دوستان تان بنویسید.
راستی، خلاصه چه کتاب دیگری را دوست دارید برای شما قرار دهم؟
از قسمتی که اردوگاه کار اجباری رو داشت توضیح می داد می تونیم ی درس بگیریم، اونا عادت کرده بودن به اون شرایط، اونا باور داشتند که آزاد نمی شوند و در این ذهنیت غرق شده بودند، احساسات و هیجانات خود را به ناچار کاهش داده بودند، حالا فکر کنید ما بتونیم همین روش یا شبیه اینا را برای خودمون در راه رسیدن به اهداف مون عملی کنیم یعنی به اهداف و مسیرمون باور داشته باشیم و غرقشون بشیم.
یکی از بهترین کتابهایی هست که خوندم. نکاتی داره که به درد همه اقشار جامعه میخوره