در راه رسیدن به هدف باید از قبل یک سری آماده سازی هایی روی خودمان انجام دهیم که در این مقاله دو زبانه یاد می گیرید.
مقاله دو زبانه فارسی و انگلیسی سمینار 2:
آمادگی در مسیر رسیدن به هدف
داستان اول
صوت داستان اول
متن داستان اول
When Victoria and I found out we were pregnant with our first son Jonathan, We were so excited. We called our parents, told our friends.
over the next few weeks We started getting the baby’s room together, moving furniture around. all we could think about was this baby was on the way.
But six months later Victoria’s feet started swelling. Her back started hurting, she couldn’t sleep well at night. Some mornings she was nauseated.
وقتی که من و ویکتوریا متوجه شدیم که او پسر اولمان جاناتان را باردار است، خیلی هیجان زده شده بودیم. با پدر و مادرمان تماس گرفتیم، به دوستان مان گفتیم.
بعد از چند هفته با همدیگر شروع به آماده کردن اتاق کودک کردیم، مبمان را جا به جا کردیم. تنها چیزی که می توانستیم در موردش فکر کنیم این بود که بچه به زودی به دنیا می آید.
اما شش ماه بعد، پاهای ویکتوریا ورم کرد، کمرش درد گرفت، نمی توانست شب ها خوب بخوابد. بعضی از صبح ها حالت تهوع داشت.
Suppose we went back to the doctor and said “Doctor something’s wrong with Victoria. She’s gain in all this weight. Her feet are swelling. She’s uncomfortable. Will you give us something to make it go away”.
He’d say “No I’m sorry. It’s all a part of the process. If you’re going to give birth you have to go through a season of being uncomfortable”.
You may not like gaining the weight but it’s necessary. It’s making room for what’s coming. Your feet may swell, your back may hurt. It’s uncomfortable but it’s not unusual.
پس پیش دکتر برگشتیم و گفتیم: «دکتر مشکلی برای ویکتوریا پیش آمده است. اون خیلی وزن اضافه کرده است. پاهایش ورم کرده است. او راحت نیست. می شود دارویی به ما بدهی تا آن را برطرف کنیم؟»
دکتر گفت «نه متأسفم، تمام این ها بخشی از روال کار است. اگر قرار است بچه دار شوی، باید این دوران سخت بارداری را تحمل کنی.
ممکن است از اضافه وزن خوشتان نیاید، اما ضروری است. برای چیزی که دارد می آید، فضا ایجاد می کند. پاهایت ممکن است ورم کنند، کمرت ممکن است درد بگیرد، راحت نیست اما غیرعاعادی هم نیست.
Without the process You wouldn’t be prepared. It’s the same principle in life. We all have dreams God’s placed in our heart. Goals We want to accomplish.
We know we’re pregnant But too often we get discouraged by the process. It’s taken longer than we thought.
We had some bad breaks. We went through a loss. Somebody did us wrong. We think this couldn’t be right, I’m uncomfortable. but like a pregnancy it’s a part of the process.
بدون گذراندن این مسیر شما آماده نخواهد شد. اصول مشابهی در زندگی وجود دارد. همه ما رؤیاهایی داریم که خدا در قلب ما کاشته است. هدف هایی داریم که می خواهیم به آنها برسیم.
می دانیم که باردار هستیم اما اغلب از گذراندن مسیر ناامید می شویم. بیشتر از چیزی که فکر می کردیم طول می کشد.
اتفاقات بدی برایمان افتاده است. عزیزی را از دست دادیم. فکر می کنیم مشکلی پیش آمده است، من راحت نیستم. اما مثل دوران بارداری، این سختی بخشی از روال کار است.
داستان دوم
صوت داستان دوم
متن داستان دوم
When I used to do the television production here at Lakewood, one Sunday The lady that did my father’s makeup for television, put powder on him, helped him with his hair, She didn’t show up.
Victoria was there in the back. She said to my father “let me do it”. Nobody asked her to. She just stepped up.
She thought she was going to do it just that one Sunday. But the lady ended up moving to another city. My father liked it so much. He asked Victoria to do it all the time.
وقتی که قبلاً در اینجا کار تولید برنامه تلویزیونی را انجام می دادم، یک روز یکشنبه، خانمی که کار آرایش پدرم را انجام می داد، پودر به صورتش می زد و در درست کردن موهایش به او کمک می کرد، در سرکارش حاضر نشد.
ویکتوریا در پشت صحنه حضور داشت. به پدرم گفت «بگذارید من این کار را بکنم». هیچکسی از او چنین درخواستی نکرد، او خودش پا پیش گذاشت.
او فکر کرد فقط همان یکشنبه قرار است این کار را انجام دهد. اما آن خانم به شهر دیگری نقل مکان کرد. پدرم خیلی خوشش آمد و از ویکتوریا خواست همیشه خودش این کار را انجام دهد.
Victoria didn’t have any training in that area. Her background was in the jewelry business. Her mother owns a prestigious jewelry store.
Victoria grew up selling diamonds, rubies, to influential, wealthy people, a sophisticated business.
She could have thought “I don’t think I’m will be a makeup person”. She could have seen that is being insignificant. But when my father asked, She never thought twice.
ویکتوریا در این حوزه هیچ تمرینی نداشت. سابقه او در کسب و کار جواهرات بود. مادرش صاحب مغازه جواهر فروشی معتبری بود.
ویکتوریا با فروش الماس، یاقوت و در کنار افراد مؤثر، ثروتمند و در یک کسب و کار سطح بالا بزرگ شده بود.
او می توانست اینطور فکر کند که «فکر نمی کنم بتوانم یک آرایشگر باشم.» می توانست این کار را بی اهمیت ببیند. اما وقتی پدرم آن درخواست را از او کرد، حتی دوبار هم به جوابش فکر نکرد.
for years on Sunday she’d go to my dad’s house pick him up, bring him to church, help him with his hair with his makeup.
She spent years behind the scenes helping make my father look good. Never dreaming one day she would be up here in front of people making me look good.
When you’re faithful in the small, you’re passing the test. that’s getting you prepared for the big things God has in store.
تا سال ها بعد روزهای یکشنبه، او به خانه ی پدرم می رفت، او را سوار می کرد و به کلیسا می آورد و به او در درست کردن موهایش و آرایش اش کمک می کرد.
او سال های زیادی را در پشت صحنه به پدرم کمک می کرد تا خوب به نظر برسد. هیچوقت فکرش را هم نمی کرد یک روز این بالا جلوی مردم بایستد و باعث شود من خوب به نظر برسم.
وقتی در هنگام انجام کارهای کوچک ایمان خود را حفظ کنید، آنگاه دارید امتحان را قبول می شوید. این کار شما را برای چیزهای بزرگی که خدا برایتان ذخیره کرده است، آماده می کند.
داستان سوم
صوت داستان سوم
متن داستان سوم
My father gave his life to Christ at the age of 17.He knew one day he was going to pastor a church with thousands of people.
That was unheard of back then in the 1930s. But God put this dream in his heart as a teenager. He was anointed for it. But it took years for the appointing to come.
My parents started Lakewood in 1959 with 90 people. They were in an abandoned feed store. Was this old rundown building. For 13 years Lakewood hardly grew at all.
پدرم در سن 17 سالگی زندگی اش را وقف مسیح کرد. او می دانست که یک روزی کشیش کلیسایی با جمعیت هزاران نفر می شود.
تا آن زمان در سال 1930 این موضوع بی سابقه بود. اما خدا این رؤیا را در نوجوانی در قلب او کاشت. او برای داشتن این رؤیا انتخاب شده بود. اما سال ها طول کشید تا به آن دست یابد.
پدر و مادرم لیکوود را در سال 2959 با 90 نفر شروع کردند. آنها در یک فروشگاه مواد غذایی متروکه بودند که یک ساختمان خراب شده بود. تا 13 سال بعد کلیسای لیکوود هیچ رشدی نداشت.
My father was being his best. He knew he had bigger things in him but in spite of everything he did, Even after 10 years Lakewood still had less than 200 people.
He could have thought “God I must’ve heard you wrong. I thought you said I’d have a church with thousands”. Instead he kept doing his best. Being faithful day in and day out.
In 1972, 13 years later it was like God opened up a gate. People started coming from all over the city. They grew out of that little feed store. Build an auditorium for a thousand then two thousand and 4000 then eight thousand!
پدرم تمام تلاشش را می کرد. او می دانست که کارهای بزرگتری می تواند بکند اما علیرغم تمام کارهایی که کرده بود، حتی بعد از 10 سال، کلیسای لیکوود هنوز کمتر از 200 نفر عضو داشت.
او می توانست فکر کند «خدایا من باید منظور تو را اشتباه فهمیده باشم. من فکر کردم تو گفتی که من کلیسایی با هزاران نفر عضو خواهم داشت.» اما در عوض او همواره تمام تلاشش را می کرد و ایمان خود را در آن مدت طولانی حفظ کرده بود.
در 1972، یعنی 13 سال بعد انگار خدا درها را برای او باز کرده بود. مردم از تمام شهر به آنجا می آمدند. آنها در آن فروشگاه کوچک مواد غذایی جا نمی شدند. یک تالار کنفرانس برای هزار نفر ساختند، بعد دو هزار نفر، بعد چهار هزار نفر و بعد هشت هزار نفر!
What happened? His anointing caught up with his appointing. See my dad was faithful. He didn’t complain because it was taken a long time. He didn’t get discouraged, give up because it was difficult.
Too often we have the anointing but we get discouraged by the process. We don’t like when we’re not making progress, not getting breaks, not being treated right.
But in those tough times when you’re tempted to give up, you have to remind yourself like a lady having a baby, it’s all a part of the process. It may be uncomfortable but it’s not unusual.
چه اتفاقی افتاد؟ به رؤیایی که به او داده شده بود، دست پیدا کرد. ببینید پدر من فرد باایمانی بود. او گله و شکایت نکرد چون خیلی زمان زیادی گذشته بود. او ناامید نشد و به خاطر سختی کار، تسلیم نشد.
اغلب ما برای کاری انتخاب می شویم، اما در حین طی کردن فرآیند، ناامید می شویم. خوشمان نمی آید وقتی که پیشرفتی نمی بینیم، وقتی فرصت خوبی نصیب مان نمی شود و به درستی با ما رفتار نمی شود.
اما در آن زمان های سخت، وقتی وسوسه می شوید که تسلیم شوید، باید مانند یک خانمی که باردار است به خودتان یادآوری کنید که تمام این ها بخشی از روال کار است. شاید ناراحت کننده باشد اما غیرعادی نیست.
If God took it away, your baby wouldn’t develop, you wouldn’t be able to give birth. Those 13 years my father hardly saw any growth. Those were very important years.
Those were years of testing, years of proving, may look like he was wasting his time but without those years of preparation, even though he was anointed, He would have never seen the appointing.
اگر خدا این مسیر را حذف می کرد، فرزند شما رشد نمی کرد و شما هم نمی توانستید فرزندتان را به دنیا بیاورید. در آن 13 سال، پدرم به سختی رشدی در کلیسایش می دید. آن سال ها، سال های بسیار مهمی بودند.
آن سال ها، سال های امتحان بودند، سال های اثبات بودند. شاید اینطور به نظر می رسید که وقتش را تلف می کند اما بدون آن سال های آماده سازی، با وجود اینکه او برای داشتن این رؤیا انتخاب شده بود، اما هیچوقت به آن دست پیدا نمی کرد.
داستان چهارم
صوت داستان چهارم
متن داستان چهارم
There is a plant called the Chinese bamboo. for the first four years it barely grows above ground. You can hardly see anything happening but underground where you can’t see, it’s developing a massive root system.
In the fifth year once the roots are firmly established, the plant will take off and shoot up to as high as 80 feet in the air. From zero to 80 All in one year.
But what makes the fifth year possible is the four years of preparation. Without the years of underground growth, there wouldn’t be any above ground grow.
گیاهی به اسم «بامبوی چینی» وجود دارد که برای 4 سال اول به ندرت در بالای زمین رشد می کند. به سختی می توانید ببینید که چیزی دارد اتفاق می افتد اما در زیر زمین، جایی که نمی توانید ببینید، این گیاه در حال توسعه دادن یک سیستم انبوه ریشه است.
در سال پنجم زمانی که ریشه ها محکم جای گرفتند، گیاه به سرعت به اندازه 24 متر بالای سطح زمین رشد می کند. از صفر تا 24 متر در یک سال.
اما چیزی که رشد سال پنجم را ممکن ساخت، آن چهار سال آماده سازی بود. بدون آن سال های رشد زیرزمینی، هیچ رشد بالای سطح زمینی وجود نداشت.
Like this plan, you may not see anything happening. You wonder why God isn’t doing something. You’ll be in your best, you’re not seeing breaks, you don’t think you’re making progress.
But what you can’t see is on the inside, your roots are going down deep. At the right time when God knows you are prepared, you’re going to come in to your fifth year where you suddenly shoot up, you suddenly come out of death, suddenly your health turns around, suddenly you meet the right person.
But here’s the key: “You have to be willing to go through the process”. We want fifth year results without the four years of preparation.
مثل این گیاه، شاید شما هم متوجه چیزی نشوید. تعجب می کنید که چرا خدا کاری انجام نمی دهد؟ شما بهترین خودتان بوده اید، اما هیچ اتفاق خوبی نمی بینید و فکر نمی کنید که در حال پیشرفت هستید.
اما آن چیزی که نمی توانید ببینید، درون شماست. ریشه های شما دارد عمیق می شود. در زمان درست، یعنی زمانی که خدا بداند شما آماده شده اید، شما هم وارد سال پنجم تان می شود، جایی که به سرعت رشد می کنید، ناگهان از مرگ نجات پیدا می کنید، ناگهان شرایط سلامتی تان تغییر می کند، ناگهان با فرد مناسب تان آشنا می شوید.
اما نکته اینجاست که «باید مشتاق طی کردن مسیر این فرآیند باشید.» ما نتایج سال پنجم را بدون طی کردن آماده سازی های آن 4 سال می خواهیم.
بیشتر بخوانید: