استیو هاروی

قوه تخیل – استیو هاروی

قوه تخیل

استیو هاروی در این ویدیو (زمان: 08:13) در مورد قوه تخیل صحبت می کند. می گوید تصویرسازی پیش نمایشی از تمام جذابیت های آینده ای است که خدا برایتان در نظر گرفته است و هر چیزی را که بتوانید تصور کنید، می توانید در دستان تان داشته باشید.

تماشای آنلاین و دانلود ویدیو

متن ویدیو

بگذارید قبل از اینکه بروید، چیزی را به شما بگویم، هر زمانی که مردم حضوری اینجا می آیند، سعی می کنم نکته ای پرمعنی به آنها بگویم.

من کارم کمدی هست. این استعداد من هست. استعدادی هست که خدا از همان اول به من داد.

استعداد شما چیزی هست که با کمترین تلاش می توانید آن کار را به بهترین نحو انجام دهید

می خواهم چیزی به شما یاد بدهم که با آن می توانید زندگی تان را غنی کنید. این نشانه ای از طرف خداست که شامل حال شما هم می شود. چون هر روز صبح شما را از خواب بیدار می کند. وقتی کارش با شما تمام شود، دیگر از خواب بیدار نخواهید شد اما تا وقتی که از خواب بیدار می شوید به این معنی است که او چیزی برای شما دارد که به هر دلیلی هنوز نتوانسته به شما بدهد.

می خواهم به شما کمک کنم که سریعتر به آن دلیل برسید. می خواهم چیزی به شما بگویم که وقتی یاد گرفتم زندگی ام تغییر کرد. یک بار داشتم کتابی می خواندم که نقل قولی از «آلبرت انیشتین» در آن نوشته شده بود. او گفت:

تصویرسازی همه چیز است. پیش نمایشی از جذابیت های زندگی آینده مان است.

اگر به آن فکر کنید، می بینید که واقعاً جمله ی درستی است. چون هر چیزی که در این دنیا می بینید، در تصورات یک نفر بوده است. همه چیز….

یک نفر داشت تلفن صحبت می کرد، با این تلفن های دیواری که به سیم وصل بودند، بعد سعی کرد راه برود و نتوانست خیلی دور شود، می خواست بیرون برود و چیزی از ماشین بگیرد. اینجا بود که یک نفر گفت کاش می شد این تلفن را بیرون ببرم. 

همه اینجا یک تلفن همراه دارند، این موضوع در تصورات یک نفر بود. یک نفر آن را تصور کرد. یک نفر همه چیز را تصور کرد. 

یک نفر از راه رفتن خسته شد، یک نفر از راندن ماشین خسته شد، یک نفر گفت ما می خواهیم پرواز کنیم. به او گفتند غیر ممکن است. حالا اینجا همه سوار هواپیما شدند.

  جملات انگیزشی استیو هاروی

تصویر یا تخیل شما گواهی بر چیزهایی که دیده نشده اند، هست. آیا می دانید چرا آن را «گواه چیزهای نادیدنی» نامیده اند؟

چون شما تنها کسی هستید که می توانید آن را ببینید. تمام چیزهایی که تصورش را کرده اید، چیزهای گمراه کننده نبوده اند. وقتی چیزی را در ذهن تان تصور می کنید، در واقع کار خداست که دارد پیش نمایشی از جذابیت آینده ای را که برای شما در نظر دارد، به شما نشان می دهد. قوه ی تخیل شما این است.

چرا همیشه در ذهن تان، داشتن یک خانه ی دوم را تصور می کنید؟ چون خدا می خواهد شما خانه ی دوم داشته باشید.

چرا همیشه در ذهن تان، داشتن توانایی سرپرستی در شغلی دیگر را تصور می کنید؟ چون خدا می خواهد شما آن را داشته باشید.

چرا همیشه رؤیای راه اندازی کسب و کارتان را در ذهن تان دارید؟ چون خدا می خواهد آن را داشته باشید و آن را در قوه ی تخیل شما قرار داد.

مشکل شما با قوه ی تخیل تان این است که آن را به افراد اشتباهی می گویید. 

اگر می خواهی یک رؤیای بزرگ را بکُشی، آن را به شخص کوته فکر بگو.

به این موضوع در زندگی ات فکر کن، چند بار تابحال شده که ایده ای باورنکردنی داشته باشید و آن را به اعضای خانواده و دوستانتان گفتید، با آنها به اشتراک گذاشتید و آنها را خاموش کردند. می دانید چرا اینکار را کردند؟

چون نمی توانستند آن را ببینند، چون خدا آن را در قوه ی تخیل آنها قرار نداد، بلکه در قوه ی تخیل شما قرار داد. 

این گواهی برای شما برای چیزهای نادیدنی بود. هر چیزی که آن را تصور کرده اید، باید روی آن کار کنید. چون این واقعاً چیزی است که خدا برای شما می خواهد. زندگی واقعی شما در تصورات شماست. 

من اینجا هستم که این موضوع را به شما بگویم. فکر می کنید من الان تصادفی اینجا هستم؟

من اینجا هستم چون خدا وقتی 10 سالم بود این رؤیا را در ذهنم گذاشت. وقتی 10 سالم بود، او به من نشان داد که قرار بود در تلویزیون باشم. این چیزی بود که همیشه می خواستم.

وقتی سال ششم بودم، انشایی داشتیم که از ما خواستند همه اسم شان را روی تکه ای کاغذ بنویسند و بگویند که می خواهند چه کاره شوند؟

  قدرت تصویرسازی ذهنی - استیو هاروی

می دانید من در کاغذم چه نوشتم؟ «می خواهم در تلویزیون باشم».

حالا مشکلی که من داشتم این بود که از لکنت زبان شدیدی رنج می بردم، بیرون از خانه نمی توانستم صحبت کنم، سال ها درس خواندم، به خاطر نمرات بد از مدرسه اخراج شدم، در ازدواج سوم هستم، من دوبار همه چیزم را از دست دادم.

برای 3 سال بی خانمان بودم و در ماشین زندگی می کردم. اما در سن 10 سالگی این را روی کاغذ نوشتم که می خواهم در تلویزیون باشم. بعد معلم در کلاس راه رفت و کاغذ ها را خواند. وقتی اسمت را می خواند باید می ایستادی و می گفتی که اسمت چیست و می خواهی چه کاره شوی، دکتر، وکیل، دندان پزشک، بسکتبالیست، فوتبالیست … .

من نوشته بودم می خواهم در تلویزیون باشم، اسم من را آخر خواند. او گفت استیو کوچولو بیا جلو، من فکر می کردم چون بهترین جواب را داده ام، قرار است جلو بروم. 

چون هیچکس چنین جوابی نداده بود. گفت جلو بروم و داشتم فکر می کردم که الان به من جایزه می دهد اما اشتباه می کردم. او گفت جلو بروم تا تحقیرم کند. 

می دانید که نمی توانستم صحبت کنم، از لکنت زبان شدیدی رنج می بردم، به هیچ عنوان نمی توانستم حرف بزنم و بعد سرم داد کشید «چرا چنین چیزی نوشتی؟»

حالا من جلو ایستادم و نمی توانم حرف بزنم. «چه کسی در این مدرسه تا الان در تلویزیون حضور داشته است؟»، «در خانواده تان چه کسی تا الان در تلویزیون بوده؟»، «چه کسی در این محله تا الان در تلویزیون بوده؟»

داشتم خرد می شدم. همچنان ایستاده بودم، او گفت «خودت را ببین، حتی نمی توانی حرف بزنی، چطور می خواهند یکی مثل تو را به تلویزیون راه بدهند؟»

برای همین هر سال کریسمس یک تلویزیون برایش می فرستم، چون نمی خواهم من را فراموش کند. نمی خواهم هیچکدام از برنامه های من را از دست بدهد. چون می خواهم ببیند که خدا برای من چه کاری انجام داده است. 

واقعیتی که شما نتوانستید ببینید، چون این رؤیا برای شما نبود که ببینید، او آن را در ذهن من قرار داد. اما بعد از 3 سال بی خانمانی، بعد از 2 بار از دست دادن هر چیزی که داشتم، رنج بردن به خاطر اخراج شده از مدرسه، حالا خانه بروید و تلویزیون تان را روشن کنید. 

آن پسر کوچک با لکنت زبان الان در تمام شبکه های تلویزیونی حضور دارد. حتی یک روز در هفته نیست که تلویزیون را روشن کنی و آن پسر کوچک را در آن نبینی. آن پسر کوچک با لکنت زبانش الان در تمام شبکه ها حضور دارد. چون خدا این رؤیا را در قوه ی تخیل من قرار داد و تنها کاری که کرده ام این بود که این رؤیا را در تصوراتم نگه داشتم.

  11 نکته برای موفقیت - استیو هاروی

همیشه امیدوار بودم. همیشه امید داشتم که چیزی که در آن کاغذ نوشتم به واقعیت تبدیل می شود. 

خیلی اوقات پیش می آمد که تقریباً ایمانم را از دست می دادم، گاهی اوقات دیگر باور نداشتم، وقتی بی خانمان هستی و در ماشین زندگی می کنی، چطور می توانی خودت را به عنوان ستاره تلویزیونی ببینی؟

اما من همواره این رؤیا را در ذهنم نگه داشتم. با مادرم که معلم مدرسه بود حرف می زدم که می گفت:

«خدا تو را اینجا نیاورده که ولت کند»

خدا شما را تا اینجا نیاورده که ولتان کند. فکر می کنید چرا خدا هر روز شما را از خواب بیدار می کند؟ چون هنوز با شما کار دارد. با شما کار دارد، برای شما برنامه دارد. اما او به ایمان شما نیاز دارد. نیاز دارد که صدایش کنید، نیاز دارد که قوه ی تخیل تان را آماده کنید و به دنبالش بروید. 

باید تلاش کنید، از خواب که بیدار می شوید دیگر فکر نکنید که هیچ نظری برای زندگی تان ندارید، شما در این موضوع حق انتخاب دارید.

اتفاقی که برایتان افتاده را نمی توانید متوقف کنید، اما می توانید برای آن کاری انجام دهید.

زندگی 10 درصد، اتفاقاتی است که برایتان می افتد و 90 درصد نحوه واکنش شما به آن اتفاقات است

مثلا یکی از اعضای خانواده تان فوت می کند، یک نفر از کار اخراج می شود، یک نفر برگه ی تخلیه برایش می آید، یک جا تعدیل نیرو می کنند و شرکت ورشکست می شود. زندگی همین است. کسی که دوستش دارید ممکن است با شما بهم بزند، زندگی همین است.

شما چطور در مورد این اتفاقات واکنش نشان می دهید؟ چون در هر صورت اتفاق می افتد، به من اعتماد کنید، بروید خانه و از خدا بخواهید که قوه ی تخیل شما را به کار بیندازد و هر چیزی که به ذهن تان خطور کرد را دنبال کنید و ببینید او برای شما چکار می کند.

از همه تان متشکرم.

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها